۱ دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفت...
داستان
“زاغکی قالب پنیری دید” از همان پاستوریزه های سفید! پس به دندان گرفت و پر وا کرد روی شاخ ...
خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟ یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید : پیرمردی اسبی داشت و با...
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها ر...