در پاسخ به مطلب این بانو را میشناسید؟

گاه واقعیات زندگی انسانی که در گذر زمان به خاطره ای برای بازماندگان تبدیل میشود ان چنان تلخ و گزنده است که خروار خروار شیرینی یارای مقابله با تلخی ان را ندارد.اری او را میشناسم .زنی دردمند و زجر کشیده که علیرغم تمام سختی های زندگی همیشه لبخند بر لبش بود و با شوخی هایی که غالبا به زبان ترکی میکرد دیگران را نیز شریک خنده اش میکرد.همین اخلاق خوشش باعث میشد هر خبرنگار صدا و سیما یا جریده که  برای تهیه گزارش به کهریزک میرفت  عکسی به یادگاری از او بگیرد.همان عکسی که سیب به دست دارد در قطع بزرگ در یکی از روزنامه ها به چاپ رسیده بود.روزگار خوش زندگیش ان زمان فرا رسید که به همت انسانی والا و وارسته بای در کهریزک نهاد تا چند سال اخر عمرش را فارغ از دغدغه های زندگی روزمره بگذراند و شب بی خیال از غم کرایه خانه سر بر بالین نهد.به قول برنامه کلاه قرمزی فامیل دور بود خیلی دور اما دلش ان چنان به مادر  نزدیک بود که همه از بزرگ و کوچک او را خاله می انگاشتیم و صدا میزدیم.مادر احترام خاصی برایش قایل بود.بعد از فوت مادر به هوای این که او در اسمانها  نظاره گر اعمالمان است دیدار و رفت و امد با او را قطع نکردیم.به دیدنش که می رفتیم از خوشحالی سر به اسمان می سایید و با نوعی افتخار و سر بلندی به دوستانش میگفت:خاله زاده هام اومدن دیدنم.سال ۷۷ برای اخرین بار به دزفول امد و تنها یک شام توانستم پذیرایش شوم.پاتوق اصلیش منزل حاج حسنعلی شیخ نجدی بود که  همیشه به نیکی از ایشان و خانمش یاد میکرد.غریبانه فوت کرد و تنها انگشتر طلایش را برای سالمندان کهریزک به ارث نهاد.در مراسم تدفینش فقط فریده خواهرم و فرخنده کارگهی حضور داشتند.مجلس ترحیمی برایش برپا نشد و مراسم چهلمش با ختم قرانی که به همت فرخنده خواهرم در مسجد شفیع برپا شد فیصله یافت.و ان گاه من ماندم و شناسنامه باطله ان مرحوم و چند صد هزار تومانی که نزد فریده به امانت نهاده بود و اینک فریده انها را برایم ارسال کرده بود تا به ورثه اش برسانم.برای کسب تکلیف خدمت مرحوم اقای نبوی رفتم.ایشان تاکید داشتند که پس از اخراج ثلث باید مابقی پولها را به دست ورثه اش برسانم.مبلغ ناچیز بود اما مامور بودم ومعذور.فکر میکردم کار سختی در پیش رو دارم اما با اندکی پرس و جو متوجه شدم زن برادرش در همسایگی ام زندگی میکند.به دیدنش که رفتم پس از چاق و سلامتی احوال زهرا را از او پرسیدم.اظهار بی اطلاعی نمود .گفتم :میدانی فوت کرده؟گفت:ای بنده خدا.کی؟بغضی که در گلو داشتم به حد ترکیدن رسیده بود.خویشتنداری کردم .پولهایی را که نمی دانم ثمره چند سال زحمت پیرزن بینوا بود مقابلش نهادم.برایش حساب کردم که به هر برادر زاده ای چقدر باید بدهد و شتابان خانه اش را ترک کردم تا در کوچه پذیرای اشکهایی شوم که بی صبرانه برای باریدن لحظه شماری می کردند.هفته بعد همان خانم به دیدنم امد و قبضی به دستم داد که حکایت ازان داشت تمام پولها را برای خرید دو سه سال نماز و روزه برای ان مرحومه صرف کرده اند.و این چنین پرونده زندگی بنده ای از بندگان خداوند بسته شد.ابنده ای  که تمام عمرش را در کوجه پس کوچه های جنوبی ترین نقاط تهران گذراند و.شب تا به صبح دسته چرخ خیاطی اش را  چرخاند تا چرخ زندگیش بچرخد و محتج این و ان نشود.روحش شاد و مکانش جنت.

IMG_9984 IMG_9983