آموزه های مادرم
از سر بچگی و به قول خودش« نادونی» معنی توصیه ها و آموزه هایش را نمی فهمیدم یا جدی نمی گرفتم .مادرم را می گویم .آنروزها(منظورم روزهایی که نه ماهواره بود نه اینترنت نه شبکه های متعدد تلویزیونی و نه پیامک ونهانواع واقسام برنامه های آموزشی ووو…) مادران برای بچه هایشان هم مادر بودند هم معلم اخلاق و هم مربی هنروهم مشاور وراهنما.هفت یا هشت ساله که بودم سوزن نخ رابه دستم داد و گفت:« فردا باید بتونی درز لباستو که پاره شد بدوزی».فردا همان آینده بود افقی که همیشه ی خدا،خط نگاه مادرم به آنجابود.بزرگتر که شدیم و به قول خودش (عقل رسا )آموره هایش رنگ وبوی دیگری گرفت .می گفت :
«دختر وا جا هف شی ی هله » و منظورش این بود که یک دختر باید طوری رفتار کند که خانواده ی شوهر آینده اش چنان از او راضی باشند که از قبل او هفت دختر از خانواده یا طایفه اش را به همسری پسران خود درآورند . بلند خندیدن ممنوع!بعدها در کتب احادیث و روایات خواندم که «قهقه خنده ی شبطان است ».«هیچوقت جلوی برادرانتون از بدی دخترای اقوام ودوست و آشنا حرفی نزنید اگر بشنوم وای به حالتون شاید خواستند با یکی از این دخترها ازدواج کنند اونوقت از چشم میفتن و گناه میکنید »حالاکه به سن تجربه و پختگی رسیده ام میفهممکه چفدرحرفهایش حساب شده و عمیق بود.حالا میفهمم برای هر کلام به ظاهر ساده و معمولی روزانه ،خدا را در نظر و خوف الهی داشته است.یادم می آید تمایل نداشت که ما بچه های خردسالش به خانه ی همبازیها وهمکلاسیهایمان برویم.اما آنها می توانستند به خانه ی ما بیایند و مادر با گرمی و خوشرویی پذیرایشان می شد . علت این رفتار دو گانه را نمی فهمیدم ووقتی ازش می پرسیدیم می گفت : «دا،هرکه رف یه حوش یه فنداّموزه هرکه رف صدحوش صد فند اموزه»هرکس به یک خانه رفت یک رفتار (گاه ناپسند)یاد میگیرد واگربه صد خانه رفت صد رفتار) .یادم می آید پس انداز روزهای مبادا یمان را هم از او آموختیم اول سال نو یعنی درست بعداز دید وبازدیدها و تعطیلات قلکی را که نجار برایش از چوب ساخته بود برقرارمیکرد و آخر شب هرچه که از مخارج آن روز باقی می ماند درون آن میریخت تا نزدیکیهای سال نو بعدی برای تهیه ی سوروسات میهمانها وخرید لباسهای پلو خوری و نو نوار کردن ما که تعدادمان چندان هم کم نبود وانصافا مادرم در حسابگری و جور کردن دخل وخرج مثل مدیران مالی کارتل ها و تراستها عمل می کرد .یادم می آید چیز دور ریختنی وفاسد شدنی کمتر در خانه ی ما پیدا میشد میوه ها و سبزیها تا تروتازه بود یاما بهشان امانفاسد شدن نمیدادیم یا اینکهتبدیل به مربا و ترشی و سرکه ی خانگی دست ساز و خالص و رّب میشد .خیلی حرفهای دیگرهم درباره ی مادرم و آموزهایش دارم اما ترجیح میدهم شعر (مادر)استاد شهریار را که وصف حال مادرانی از جنس مادرمن است و مادران نسلهای قدیمی تر ،به شما تقدیم میکنم امیدوارم عمر مادران شما و مادرمن طولانی و پر برکت باشد
آهسته از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر و كار خویش بود
بیچاره مادرم هر روز می گذشت از ین زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است كوچه ها
او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال هر شب
درآید از در یك خانه ی فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست سزاوار احترام
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم كه پدر راد مرد بود
با آن همه در آمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد روزی یك سال خود نداشت
اما قطار ها ی پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ نه او نمرده است می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند ناهید لال شو
بیژن برو كنار كفگیر بی صدا
دارد برای نا خوش خود آش می پزد
او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود.
پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد
در نصفه های شب یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب
نزدیك های صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا
راز و نیاز داشت نه او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت
وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ هیچ
تنها مریض خانه به امید دیگران
یكروز هم خبر كه بیا او تمام كرد
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچیده كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبر های سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یك اشك هم به سوره یاسین من چكید
مادر به خاك رفت
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر كه بدرقه اش می كند به گور
یك قطره اشك مزد همه زجر های او
اما خلاص می شود از سر نوشت من
مادر بخواب خوش
منزل مباركت
آینده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه ای كه به هم زد سكوت مرگ
من می دویدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك
خود را به ضعف از پی من باز می كشید
دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز از آن سفید پوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز
از من جدا مشو
می آمدیم و كله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می كنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناك همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد
یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید
تنها شدی پسر
باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود
بردی مرا به خاك سپردی و آمدی
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
نظرات (8)
هرچه از مدیریت و دانایی مامان بزرگ بگوئیم باز کم گفته ایم . ایشان براستی در همه امور راهنمایی توانا و مشاوری کارآمد می باشند.
خاله عزیز واقعا” شعر زیبایی را انتخاب نموده ایی .
از خداوند متعال برای همگی مادران سلامت و عمر طولانی با عزت حصوصا” مامان بزگ و مادر بزگوار خودم را خواستارم.
زندایی فروغ مثل همیشه مطلبتون زیبا و تاثیر گذار بود …..امیدوارم زیر سایه زندایی حاجی لبخند به لب باشید….
به به مرسی زندایی خودمی دیگه متنت مثل همیشه قشنگ بودو گیرامثل انوقتایی که شاگردت در مجله اطلاعات هفتگی از نوشتار قشنگت تشکر کرده بود…………
یادش بخیر ما درم را میگم همون که می گفت با هر کی ازدواج کنی باید حرمتش را نگه داری تا مردم حرمتش را نگه دارند.خیاطی یاد بگیر تا چادر خودت یا پیژامه شو هرت را دست این و اون ندی که برات بدوزن مادر میکفت دختر اگه سرتخت طلای شوهرش بشینه باز هم از بابا و برادراش انتظار داره نکنه مادر بی خیال مادر شوهر و خواهر شوهر آت بشی و می گفت تو هر خونه ای که به عنوان عروس پا میذارین باید با هر کارتون یه رحمت باد برام بفرستيد.یادت بخیرمادر نیستی که توصیه های مادرانه حالا را بشنوی یا ببینی.فروغ خان طبق معمول عالی بود
کاش همه میتونستن این مطالب رو بخونن وبرای بچه های بزرگشون که کوجیک موندن کمی احساس مسثولیت کنن.وبراشون ارج بذارن.
فروغ خانم مطالبتونو خیلی دوست دارم.واقعا مرسی
خانم بهارممنون ازالطاف وبنده نوازی تان.
فروغ خانم مطالبتون واقعا همیشه قشنگن