زمان چه زود می گذرد،چشم باز می کنی وبه خود می آیی،متوجه می شوی چیزی به پایان راه نمانده باید کوله بارت را برداری و بروی به جایی که شروعی دیگر را آغاز کنی.امشب با خواندن خاطره ای از خاله ی عزیزم (فروزان مجدی نسب) در سایت برگشتم به دوران کودکی ام.کودکی که با همه ی فراز و نشیب هایش چه زود گذشت و با گذشت آن به نوجوانی و جوانی و اکنون به میانسالی رسیدم سالهای کودکی را(از حدود ۶ سالگی) خوب بیاد دارم دختر بچه ای که از مسائل دور و برش چیزی متوجه نمی شد غرق در دنیای بچگی.

هم اکنون سالها ست که پدر را از دست داده ام (اردیبهشت ۵۹) نمی دانم چرا با وجودی که مسئله ی مرگ ورفتن به دنیای دیگر کاملا برایم حل شده است باز در مقابل مرگ جوان کم می آورم و اذیت می شوم در آن سال پدرم فقط چهل و هشت سال داشت.باور دارم که خداوند مخلوقاتش را هدفمند آفریده و هر کسی که به این دنیا می آید رسالتی دارد که آن را انجام می دهد وبعد راهی سفر می شود کوچک و بزرگ،جماد غیر جماد ،انسان و حیوان هم ندارد همه و همه و اگر هر کدام بدانیم که من نوعی چه رسالتی داریم ،فبها در غیر این صورت……. بگذریم بر گردیم به خاطره ام.

سال ۴۷ است پدر برای ادامه ی معالجه ۹ ماهی می شود که در کشور آلمان بسر می برد.رفتنش را بیاد ندارم اما به هنگام باز گشت او به کشور تازه ۶ ساله بودم،کلاس اول دبستان اواسط مهر ماه است شور و هیجان وصف ناپذیری در منزل ما حاکم است،امشب پدر بر می گردد،مادر بی خبر از همه جا بچه ها یش را آماده می کند تا به اتفاق دیگر اعضای خانواده، برای استقبال از همسر ش به رآه آهن برود.قطار متوقف شد ،زمان کوتاهی می گذرد از دور  مردی را بر روی ویلچر مشاهده می کنم .

او کیست؟

جواب می شنوم او پدرت است.

بعد از سالها هنوز صدای خودم را می شنوم و هنوز گریه هایم را به خاطر دارم.ازاعماق وجود فریاد می زنم او پدرم نیست،برش گردانید من بابای خودم را می خواهم فکر نکنم شوکی که به مادرم از دیدن همسرش با ان وضعییت به او وارد شده بود قابل بیان باشد.آخر به او نگفته بودند که با حمیدی روبرو خواهد شد که سلامتی اش را از دست داده،به خانه برگشتیم تا چند روز از او دوری جستم اصلا به او نزدیک هم نمی شدم اما یک روز با مقایسه کردن پیراهنی که در تن داشت با پیراهنی که از قبل در کمد جا خوش کرده بود فهمیدم او پدرم است آن روز انگار بزرگترین مسائل هستی را حل کرده ام. کم کم نزد پدرم رفتم و او را به عنوان بابا پذیرفتم. خدایش او را بیامرزد.

حال شما بگویید چطور از مقایسه دو پیراهن به این نتیجه رسیدم؟