من سیره ی پیامبر را که امر به معروف و نهی از منکر است انجام می دهم و علی رغم اینکه باعث ناراحتی افراد می شوم اما بعدا” خیلی از این افراد به درستی صحبت من واقف می شوند و برخی از آن ها سال ها بعد به من می گویند فلانی شما درست می گفتید .
-فروزان خانم ادامه داد : حالا اگر خودتان را نصیحت کنند ناراحت نمی شوید ؟
به هیچ وجه . اگر بدانم نصیحتش درست است قطعا” آن را می پذیرم .
من پرسیدم : عمو شنیده ام جریان تولد دوقلوها جالب بوده است . لطفا” آن را تعریف کنید .
زنعمو پیش دستی کرد و گفت : بگذارید من تعریف کنم .
سال ۶۵ بود و من درد زایمانم شروع شده بود . به حاجی گفتم مرا به بیمارستان ببر . او مرا به بیمارستان برد و درب بیمارستان پیاده کرد و رفت !!!!!!
وقتی وارد بیمارستان شدم دکتر به من گفت همراهت را صدا کن بیاید ! من گفتم تنها آمده ام !!‌با تعجب گفت : مگر کسی را نداری ؟ و من ناخوداگاه به گریه افتادم . دکتر گفت : خانم منظوری نداشتم . من گفتم : نه خانم من به حال خودم می گریم . گفت باید همراهی داشته باشی تا نامه ی اطاق عمل را امضا کند ! به هر شکلی بود اشنایی پیدا کردم ( خانم فریده مجدی ) و قبل از ظهر دوقلوها ( مهدی و حسین ) متولد شدند . ساعت ۳ بعد از ظهر بود که حاج آقا تشریف آوردند و به همراه دوقلوها به خانه رفتیم .
اقای ” محمد باقر مجدی نسب ” که تاکنون به احترام صحبت های خانمش سکوت کرده بود ، لبخندی زد و گفت : زمان جنگ بود و چون مرتبا” دزفول مورد اصابت توپ و موشک قرار می گرفت ، همواره نصف کارمندان بانک مرخصی بودند و من علاوه بر اینکه معاون شعبه بودم ، کلید گاو صندوق بانک نیز به دست من بود و به هیچ وجه نمی توانستم مرخصی بگیرم .
خلاصه بهترین راه آن بود که صحبت را عوض کنم تا کار بالا نگیرد و بدون مقدمه پرسیدم : عمو !‌ تمام فرزندان شما به مدارج بالای تحصیلی دست یافته اند . صاحب پنج فرزند هستید که دو نفرشان دکتر ، دو نفرشان فوق لیسانس و یک نفرشان در مقطع لیسانس هستند . فکر می کنید چه عاملی باعث این موفقیت شده است ؟
گفت مهمترین عامل پدرم بود !!!! پدرم ( خواجه مهدی ) اصرار زیادی بر درس خواندن فرزندانش داشت و زمانی که فرزند اولش ( حاج هادی )‌ را میخواهد به مکتب بفرستد یکی از بزرگان خاندان مجدی مانع این کار می شود اما او بر تصمیم خود استوار می ماند و او را به ملای مکتب خانه می سپرد. روزی که پدرم ، مرحوم حاج هادی را به مکتب می برد به ملای مکتب خانه می گوید پسرم را سواد بیاموز تا سر تا پایت را خلعت ( هدیه ) بگیرم . ملای مکتب هم با تلاش فراوان این کار را انجام می دهد. روزی کلاه بسیار خوبی به عنوان هدیه برای مرحوم پدرم اوردند . او نیز کفش مناسبی خریداری کرده بود و به ملای مکتب داده بود . ملای مکتب گفته بود قرار ما این نبوده است و قرار شده سر تا پایم را خلعت بگیری و خواجه مهدی با زیرکی می گوید این سر ( اشاره به کلاهی که خریده است ) و این هم پا ( اشاره به کفشی که خریده است )
بالاخره این ذهنیت در من نیز به شکلی بسیار قوی وجود داشت و هر چند در آن زمان ، من نتوانستم بیش از این پیشرفت کنم اما با خود عهد بستم که این امر را در فرزندانم به منصه ظهور برسانم .
نکته ی دیگر ” توکل به خدا ” ست . من همواره تکیه گاهم خداوند بوده است و به جوانان توصیه می کنم اگر در عمل – نه در مقام حرف – به خداوند تکیه کنند مطمئن باشند که پیروزند .
-نظر شما در مورد شرکت تعاونی خاندان مجدی چیست ؟ با توجه به اینکه شما خودتان یکی از اعضای هیات رئیسه هستید ؟
بی گمان حرکت بسیار خوب و پسندیده ای است و آینده ی درخشانی خواهد داشت اما در درجه اول بضاعتمان بسیار اندک است و در درجه دوم متخصص این کار را نداریم .
-بیشتر توضیح دهید .
برای ورود به هر کار یا حرفه یا صنعتی بی شک مهمترین چیز ، داشتن یک مدیر آگاه در آن حرفه ی خاص است . پیشنها دهای اقتصادی ای که به شرکت ارائه می شود یا انقدر کم اهمیت اند که ورود به آنها به صرفه نیست و یا انقدر بزرگ اند که بضاعتمان نمی رسد .
پس چرا می گویید آینده ی درخشانی دارد ؟ به دو دلیل . دلیل اول اینکه خواه ناخواه این شرکت باعث نزدیکی و قرابت همه ی خاندان می شود و قطعا” در اینده گره گشای مشکلات خاندان خواهد بود و دوم اینکه من گفتم تاکنون طرح هایی که ارائه شده است دارای دو خصوصیت بالا بوده است اما ممکن است به زودی طرحی ارائه شود که مورد وفاق همه ی اعضای شرکت تعاونی قرار گیرد و طرح ، عملیاتی شود .
-پیشنهاد شما برای پیشرفت بیشترشرکت تعاونی چیست ؟
زمانی که طرح اماده شد حتما” باید یک نفر را به استخدام شرکت تعاونی در اوریم تا بتواند به سرعت ، کارها را جلو ببرد .
-تلخ ترین خاطره ی زندگی تان چیست ؟
اول بگویم ” هر خاطره ی تلخی هم که باشد بالاخره می گذرد ” اما زمانی که به دبیرستان می رفتم شاید یکی از تلخ ترین دوران زندگی ام بود . دبیرستان ما در خیابان منتظری واقع شده بود و ما در قلعه زندگی می کردیم . کفش هایم ، کفش های دست دوزی بود که از لاستیک تریلی درست شده بود و فقط با یک پیراهن می بایست این مسیر را تردد می کردم . با کمترین باران لباسم خیس می شد و کفش هایم پر از آب . در ان موقعیت ، سرما آن چنان در استخوانم نفوذ می کرد که دیگر صحبت های دبیر را نمی شنیدم . تنها پناهگاهم ، مادرم بود برای حل مشکلم به او پناه بردم و بالاخره با وساطت برادرم ژاکتی به قیمت ۸۰ تومان خریدم . این در حالی بود که فریدون مستوفی فرزند غلامحسین مستوفی علاوه بر البسه های مناسب ، نوکری به همراهش بود که کیف کاملی از خوردنی های متنوع به همراهش بود .
از همکلاسی هایم می توانم به دکتر طهماسبی و دکتر دانشگر اشاره کنم .
-و شیرین ترین خاطره ؟
تلگرافی بود که از آبادان رسیده بود و خبر تولد ” علی ” فرزند اولم را داده بود و مضمونش این بود :
ضمن عرض تبریک خداوند به شما پسری عنایت فرمود .
IMG_4026
از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید ممنونیم .
اگر صحبتی هست که از قلم افتاده است لطفا ” بفرمایید .
از شما که قبول زحمت فرمودید و با من مصاحبه نمودید و همچنین از خوانندگان محترم سایت که حوصله کردند و به سخنان من گوش فرادادند سپاسگزارم .
IMG_4016
IMG_4014