دو کلمه حرف حساب با حسابدار خاندان ( 2 )
من سيره ي پيامبر را كه امر به معروف و نهي از منكر است انجام مي دهم و علي رغم اينكه باعث ناراحتي افراد مي شوم اما بعدا” خيلي از اين افراد به درستي صحبت من واقف مي شوند و برخي از آن ها سال ها بعد به من مي گويند فلاني شما درست مي گفتيد .
-فروزان خانم ادامه داد : حالا اگر خودتان را نصيحت كنند ناراحت نمي شويد ؟
به هيچ وجه . اگر بدانم نصيحتش درست است قطعا” آن را مي پذيرم .
من پرسيدم : عمو شنيده ام جريان تولد دوقلوها جالب بوده است . لطفا” آن را تعريف كنيد .
زنعمو پيش دستي كرد و گفت : بگذاريد من تعريف كنم .
سال 65 بود و من درد زايمانم شروع شده بود . به حاجي گفتم مرا به بيمارستان ببر . او مرا به بيمارستان برد و درب بيمارستان پياده كرد و رفت !!!!!!
وقتي وارد بيمارستان شدم دكتر به من گفت همراهت را صدا كن بيايد ! من گفتم تنها آمده ام !!با تعجب گفت : مگر كسي را نداري ؟ و من ناخوداگاه به گريه افتادم . دكتر گفت : خانم منظوري نداشتم . من گفتم : نه خانم من به حال خودم مي گريم . گفت بايد همراهي داشته باشي تا نامه ي اطاق عمل را امضا كند ! به هر شكلي بود اشنايي پيدا كردم ( خانم فريده مجدي ) و قبل از ظهر دوقلوها ( مهدي و حسين ) متولد شدند . ساعت 3 بعد از ظهر بود كه حاج آقا تشريف آوردند و به همراه دوقلوها به خانه رفتيم .
اقاي ” محمد باقر مجدي نسب ” كه تاكنون به احترام صحبت هاي خانمش سكوت كرده بود ، لبخندي زد و گفت : زمان جنگ بود و چون مرتبا” دزفول مورد اصابت توپ و موشك قرار مي گرفت ، همواره نصف كارمندان بانك مرخصي بودند و من علاوه بر اينكه معاون شعبه بودم ، كليد گاو صندوق بانك نيز به دست من بود و به هيچ وجه نمي توانستم مرخصي بگيرم .
خلاصه بهترين راه آن بود كه صحبت را عوض كنم تا كار بالا نگيرد و بدون مقدمه پرسيدم : عمو ! تمام فرزندان شما به مدارج بالاي تحصيلي دست يافته اند . صاحب پنج فرزند هستيد كه دو نفرشان دكتر ، دو نفرشان فوق ليسانس و يك نفرشان در مقطع ليسانس هستند . فکر مي كنيد چه عاملي باعث اين موفقيت شده است ؟
گفت مهمترين عامل پدرم بود !!!! پدرم ( خواجه مهدي ) اصرار زيادي بر درس خواندن فرزندانش داشت و زماني كه فرزند اولش ( حاج هادي ) را ميخواهد به مكتب بفرستد يكي از بزرگان خاندان مجدي مانع اين كار مي شود اما او بر تصميم خود استوار مي ماند و او را به ملاي مكتب خانه مي سپرد. روزي كه پدرم ، مرحوم حاج هادي را به مكتب مي برد به ملاي مكتب خانه مي گويد پسرم را سواد بياموز تا سر تا پايت را خلعت ( هديه ) بگيرم . ملاي مكتب هم با تلاش فراوان اين كار را انجام مي دهد. روزي كلاه بسيار خوبي به عنوان هدیه براي مرحوم پدرم اوردند . او نيز كفش مناسبي خريداري كرده بود و به ملاي مكتب داده بود . ملاي مكتب گفته بود قرار ما اين نبوده است و قرار شده سر تا پايم را خلعت بگيري و خواجه مهدي با زيركي مي گويد اين سر ( اشاره به كلاهي كه خريده است ) و اين هم پا ( اشاره به كفشي كه خريده است )
بالاخره اين ذهنيت در من نيز به شكلي بسيار قوي وجود داشت و هر چند در آن زمان ، من نتوانستم بيش از اين پيشرفت كنم اما با خود عهد بستم كه اين امر را در فرزندانم به منصه ظهور برسانم .
نكته ی ديگر ” توكل به خدا ” ست . من همواره تكيه گاهم خداوند بوده است و به جوانان توصيه مي كنم اگر در عمل – نه در مقام حرف – به خداوند تكيه كنند مطمئن باشند كه پيروزند .
-نظر شما در مورد شركت تعاوني خاندان مجدي چيست ؟ با توجه به اينكه شما خودتان يكي از اعضاي هيات رئيسه هستيد ؟
بي گمان حركت بسيار خوب و پسنديده اي است و آينده ي درخشاني خواهد داشت اما در درجه اول بضاعتمان بسيار اندك است و در درجه دوم متخصص اين كار را نداريم .
-بيشتر توضيح دهيد .
براي ورود به هر كار يا حرفه يا صنعتي بي شك مهمترين چيز ، داشتن يك مدير آگاه در آن حرفه ي خاص است . پيشنها دهاي اقتصادي اي كه به شركت ارائه مي شود يا انقدر كم اهميت اند كه ورود به آنها به صرفه نيست و يا انقدر بزرگ اند كه بضاعتمان نمي رسد .
پس چرا مي گوييد آينده ي درخشاني دارد ؟ به دو دليل . دليل اول اينكه خواه ناخواه اين شركت باعث نزديكي و قرابت همه ي خاندان مي شود و قطعا” در اينده گره گشاي مشكلات خاندان خواهد بود و دوم اينكه من گفتم تاكنون طرح هايي كه ارائه شده است داراي دو خصوصيت بالا بوده است اما ممكن است به زودي طرحي ارائه شود كه مورد وفاق همه ي اعضاي شركت تعاوني قرار گيرد و طرح ، عملياتي شود .
-پيشنهاد شما براي پيشرفت بيشترشركت تعاوني چيست ؟
زماني كه طرح اماده شد حتما” بايد يك نفر را به استخدام شركت تعاوني در اوريم تا بتواند به سرعت ، كارها را جلو ببرد .
-تلخ ترين خاطره ي زندگي تان چيست ؟
اول بگويم ” هر خاطره ی تلخي هم كه باشد بالاخره مي گذرد ” اما زماني كه به دبيرستان مي رفتم شايد يكي از تلخ ترين دوران زندگي ام بود . دبيرستان ما در خيابان منتظري واقع شده بود و ما در قلعه زندگي مي كرديم . كفش هايم ، كفش هاي دست دوزي بود كه از لاستيك تريلي درست شده بود و فقط با يك پيراهن مي بايست اين مسير را تردد مي كردم . با كمترين باران لباسم خيس مي شد و كفش هايم پر از آب . در ان موقعيت ، سرما آن چنان در استخوانم نفوذ مي كرد كه ديگر صحبت هاي دبير را نمي شنيدم . تنها پناهگاهم ، مادرم بود براي حل مشكلم به او پناه بردم و بالاخره با وساطت برادرم ژاكتي به قيمت 80 تومان خريدم . اين در حالي بود كه فريدون مستوفي فرزند غلامحسين مستوفي علاوه بر البسه هاي مناسب ، نوكري به همراهش بود كه كيف كاملي از خوردني هاي متنوع به همراهش بود .
از همكلاسي هايم مي توانم به دكتر طهماسبي و دكتر دانشگر اشاره كنم .
-و شيرين ترين خاطره ؟
تلگرافي بود كه از آبادان رسيده بود و خبر تولد ” علي ” فرزند اولم را داده بود و مضمونش اين بود :
ضمن عرض تبریک خداوند به شما پسری عنایت فرمود .

از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید ممنونیم .
اگر صحبتی هست که از قلم افتاده است لطفا ” بفرمایید .
از شما که قبول زحمت فرمودید و با من مصاحبه نمودید و همچنین از خوانندگان محترم سایت که حوصله کردند و به سخنان من گوش فرادادند سپاسگزارم .


نظرات (1)
به داشتنش افتخار میکنم!
به سخت کوشی عجیبش در زندگی…
به محبت بی دریغش به همه انسانها صرفنظر از همه ناملایمات در روابط…
به دریا دلشی در زمانه های سخت…
به اعتماد و توکلش به کسی که تنها بر معتمدین و متوکلین واقعی نمایانه…
به مناعت طبعش در لحظه های نیاز…
بهچشمهای نگرانش و دستهای پرمهرش…
به همه داشته ها و نداشته های پدرم افتخار میکنم