به آخرین ماه خزان سنه ۱۳۹۱ ، بر آن شدیم تا به قصد سفر از کناره های زیبای دز به سوی بادگیرهای کویر رهسپار گردیم. به سبب دوری راه، اراده همایونی بر این شد که بر پرنده آهنین بال نشسته و به مقصد پرواز کنیم اما …. ناگزیر بودیم به اهواز برویم! از دیگر سو به سبب گرانی “بنزین” این بیرنگ مایع گرانبها و کاهش تعداد پروازها و امکان تغییرات “عندالمطالبه” هواپیمایی، عطای طیاره را به لقایش بخشیدیم وبه دهان مار آهنین پیکر! فرو شدیم. لازم به توضیح نیست که تمام مشکل مسافرت هوایی یزد همان بود که عرض شد، ور نه ۱۰۶۰۰۰ تومان بهای یک رفت با هواپیما که قابل این حرفها نیست!

 برای رفتن به کویر از دیار زرخیز خوزستان، دو راه خاکی هم هست: به اصفهان یا شیراز رفته و از آنجا به یزد کوچیدن؛ تنها راه ریلی هم رفتن به تهران و سپس یزد.

لذت سفر با قطارهای وطنی را با هیچ چیز در این دنیا نمی توان مقایسه کرد… اتاقکی در نهایت زیبایی و آراستگی، تمیز و نظیف و نوساخته، و دو چندان آرام و بی صدا…این آرامش و سکون، عجیب مرا به یاد شوهر عمه گرامی ام”مرحوم حاج جاوید” می اندازد. با خود می گویم: کاش ایشان در قید حیات بودند و آن آرامشی که آرزومندش بود، فی الواقع در این فضای دلنشین می چشید! دیگر از بوی فرحبخشی که ملغمه ای از دود تونلها و سیگارها وموالهاست سخن نمیگویم… که خود شوری مضاعف است. سفری بدین گونه، چندان سروری در دل برپا می کند که دمی غنودن یا از شعف برجای خود در کوپه استادن ناممکن می نماید.

به هرروی به یزد رسیدیم… بامدادان ساعت ۵. اولین کسی که به استقبالمان آمد، هوای سرد و خشکی بود که به دنبال به دام انداختن یک ملکول ناقابل H2O زوزه کشان از کنار ما گذشت…. و همو بود که در تمام سفر ما را بر آن داشت که جعبه کوچک کرم مرطوب کننده را پر شالمان نهاده و هر ساعت یک بار تجدید کرم نماییم.

بی درنگ با دختر و پسر خاله عزیزمان که به استقبال آمده بودند به منزل رفتیم ….

به اولین جایی که از این ستاره کویر پانهادیم دیار خاموشان بود،  زیارت اهل قبور. به دیدار زنی مهربان و دلسوز که مادرمان را خواهر بود. آمدن نه برای فاتحه خواندن، که این را هر روزه برایش ادا میکنم و نه برای بجا آوردن رسمی کهن که بسیار گذشت و دیگر دیر شد ادای رسم…آمدم تا باور کنم که دیگرزنده نیست، اما گویا اثر نداشت هنوز زنده است و برایم باور کردن مرگش ناممکن …

ادامه دارد…