در شب مهتابی از ماه بهار در لب سبزه کنار جویبار

با سه تار خود صفایی داشتم شور ماهورو نوایی داشتم

بود گرم درد دل با من سه تار این چنین میگفت با حال نزار

کی انیس ومونس دیرین من بشنو از من صحبت دیرین من

گر چه جز یک چوب خشکی نیستم لیک بشنو تا من بگویم کیستم

تا نپنداری ندارم روح و جان بشنو از من تا کنم با تو بیان

گر تو هستی مالک روح چهار من کنم با روح اول افتخار

حال بشنو تا من بگویم کیستم از کجا و از چه جایم کیستم

من سه تارم هستم اسباب هنر زینت آغوش ارباب هنر

گر نباشم من هنر باشد نهان با وجود من هنر گردد عیان

تیشه ها خوردم به سر فرهاد وار تا شدم شیرین اهل روزگار

اره بر فرقم شد و گشتم شکیب تا شدم مشمول لطف هر ادیب

چون شدم تاجور در هر انجمن گوشمالی خوردم از استاد فن

بوده ام من مونس هر اهل دل اهل دل هرگز نشد از من کسل

دل بود مرآت زات کبریا مهبط وحی تمام انبیا

ای لعالی این که گفتم گوش دار چون همی دارم که مستی هوشیار احوال وی

نی زغم گر سینه اش مجروح شد من زناخن سینه ام مجروح شد

نی اگر شد از نیستانی جدا من شدم از باغ باستانی جدا

الغرض با جمله اهل ساز و سوز غصه کوته برده ام شبها به روز

مولوی آن بهر مواج حکم آن خداوند بیان و هم قلم

عاجزم من گر ز وصف فهم او فخر دارد عالم دانش بدو

من بدو گفتم زبان حال نی شرح سوز سینه

چون شدم هم صحبت درویش خان رازها با من نهادی در میان

چونکه صاف و پاک زد با من قدم کردمش بر جمله اقران محترم

من عبادی را عبادی کرده ام قابلش بر استادی کرده ام

سالها کرده است شاگردی من تا شده اکنون ز استادی فن