بیست و پنج سال گذشت تا فصل های رفته کودکی در تابستانی داغ از دهلیز زمان عبور کنند ، دستم را بگیرند و مرا در یک جای معین یعنی به سرزمین کوچه های آجری جهان زنجیر بکشند. در این فصل سال و در کوچه پس کوچه های مُشرِف به رود «دز » فضا همیشه پُر از التهابِ گرمای شدید تابستان است ، تحمل شب ها زیاد سخت نیست ولی روزها وحشتناک است. بوی عطر تُند خِشت و آجرهای سالخورده در هوای نمناک آغشته به شرجی تابستان های گرم و پُر مشقت جنوب در ریه های رهگذران خسته تا عمق می دمد و کمی بی تابشان می کند .
کوچه ها با دیوارهای آجری اُخرایی رنگ منقش شده اند ، آفتاب بازیگوش هنوز در منتهی الیه دیواری بلند سَرَک می کشد هر چند کم نور ، و گاهی دستانش را به علامت خمیازه بر روی دهان نیمه بازش می گیرد و آخرین بازمانده ی شعله های کهربایی رنگش را تا آخرین نفس بر روی آجر های زرد و رنگ پریده دیوار می کشد تا به آنها برای لحظه ای هم که شده جانی تازه بخشیده باشد و به گمانم این نهایت لطف خورشید است .
کوچه های اینجا باریک است و گاهی دراز البته نه به درازای رود دز . و لبخندهای مردمان این حوالی همیشه شیرین نیست و اشک ها همیشه درد نیستند ، اینجا گاهی عُشاق به هم می رسند، گاهی جدا میشوند و برای همیشه تمام‌خاطراتشان را گوشه ای جا میگذارند و می روند .
و گاهی هم عشق در همان نگاه اول زیر یک ساباطِ رنگِ رو رفته در نطفه خفه می شود.
شب های اینجا جادوییست ؛ چهاردهم هر ماه وقتی همه جا غرق سکوتی مرگبار است و بامداد به گرگ و میش ژرف و تاریکی فرو می رود این ماه سخاوتمند تمام جاذبه اش را به رود متلاطم می بخشد و نوای سحر انگیز رود از اعماق بر می خیزد ، در کوچه های هزار توی عبور می کند ، پاورچین و سرزده به آرامی به پنجره ها ی باز خانه ها وارد می شود ، سکوت را می شکند و در گوش تمام اهالی آواز می خواند . برای لحظه ای حس می کنی اصوات کائنات در تمام سلولهایت نفوذ کرده اند تا تو به آرامشی عمیق و بی زمان دست پیدا کنی .
اینجا از هر روزنی که می نگرم ، به هر کوچه ای که می رسم، خاطرات رنگ های دلفریب تری به خود می گیرند ، و در هر قدمی که برمی دارم دنبال ردی از زمان فراموش شده ی زندگی می گردم . دنبال رد پای خاک خورده « بی بی » .
در تمام گوشه های این کوچه پس کوچه های نجیب هنوز ردی از قدم های کوتاهش روی آسفالت های فرسوده و ترک خورده اینجا به چشم می خورد. قدم هایش را دنبال می کنم و از سراشیبی های تند و بی حساب کوچه ها می گذرم و بالاخره به کوچه ی بن بست خاطرات می رسم ، اما گویی باد ، باد نابَلَدِ سر به هوا تمام خشت های خانه را با خاطرات شور انگیز در چنگالش کشیده و با خود به سرزمین های دور برده است و حس می کنم تمام سطور زندگی یکجا محو شده اند.
کوچه های اینجا سالهاست پیر شده اند و از فرزندانشان دور مانده اند ، به گمانم دیگر چیزی به نام پیوند به چشم نمی خورد ‌، فقط خاطرات هستند که گاهی دریاوار می آیند و می روند، آوازم می دهند ، دستانم را به آرامی می گیرند و با خود می برند به خانه ای که همیشه پر از قصه های زمین و آسمان بوده است .
خوب یادم هست درب خانه مادربزرگ همیشه باز بود . هیچوقت بسته نبود ، خاموش نبود ، بلکه همیشه روشن بود ، روشن تر از انوار طلایی خورشید ، و شب های آنجا با تمام شب های جهان فرق داشت .
پشت بام خانه پله هایی خوفناک داشت مثل کوه های صعب العبور طوری که اگر تمام جراتت را جمع میکردی باز نمی توانستی بالا بروی و تنها چیزی که ایوان را به بام خانه وصل میکرد یک نردبام بلند چوبی بود . شب های پنجشنبه که از راه می رسید فارغ از تمام دغدغه های جهان کوچکم و بیخیال تمام درس و مشق های مدرسه ، با هزار عجز و لابه اهل خانه را راضی به رفتن به پشت بام می کردم و تنها یک جمله از دهان « پدربزرگ» خارج میشد تا حکم صادر شود :  «برو دخترم ولی مواظب خودت باش و زیاد هم به آسمون نگاه نکن!» آن زمان حکم پدربزرگ ها و حرفشان تحکمی داشت که حتی رهبران جهان هم از چنین صلابتی برخوردار نبودند انگار حرفشان حرف خدا بود . رختخوابم را به آرامی از پله های چوبی حمل میکردم و به زیباترین نقطه و چشم انداز بام می بردم و پَهنشان میکردم روی یک قالیچه کوچک دستباف قرمز رنگ که تار و پودش کمی ساب رفته بود و حتا آثار دوخت دست « بی بی» هم در گوشه اش نمایان بود. و مشخص بود این قالیچه هم مثل اهالی خانه سن و سالی دارد و بسیار محترم است . حتی رازهایی در تمام رچ ها و تارو پودش نهفته بود که کسی نمی دانست درست مثل ما
انسان ها .

وقتی روبروی « دز» می ایستادم نسیم خنکِ روح نوازی تمام بازمانده های یک روز سخت را از روحم می زدود و آن لحظه احساس میکردم خوشبخترین انسان این کره خاکی ام ، ولی جهان خیلی زود تغییر کرد.
شب هنگام بعد از یک دل سیر تماشای این زیبایی های اعجاز انگیز ، سرم را روی بالش می گذاشتم و نگاهم را

به سمت پرده مخملین سیاه و ستاره های اکلیلی رنگ بر می گرداندم که از دورها چشمک زنان به من می نگریستند .
می دانید ؟ وقتی محو تماشای ستاره ها میشوی یا آن ماه پرنوری که از دور ها به تو لبخند می زند و برایت دست تکان می دهد ، آن گاه زمان برایت متوقف می شود . گویی هیچ جای جهان جنگی وجود ندارد، گویی هیچ جای جهان رنجی نیست ، هیچ کودکی از درد اشک نمی ریزد ، و همه چیز در آرامشی عمیق و سکوتی اشراق گونه غوطه میخورد . و گویی جهان ایستاده است ، و همه کائنات به ستایش آرامش و خوشبختی مشغولند .

برای آخرین بار به خانه ی بی بی نگاه می کنم ، سالهای جدایی من و این خانه چقدر محنت بار گذشت .
به مسیرم ادامه می دهم از یک سراشیبی تند عبور می کنم و به طرف خیابانی پهن که به سمت رودخانه مُشرِف می شود گام بر می دارم ، ماسکی که ساعت هاست نمناک شده و به شدت راه نفسم را گرفته از روی صورتم برمی دارم . دارم فکر می کنم شش ماه خانه ماندن مطلق و شنیدن خبرهای اندوه بار و پُر درد با روح و روان یک انسان چه کاری می کند ؟!
فقط یک چیز را به خوبی می فهمم اینکه دیگر مدت هاست خودمان نیستیم .‌ حتی نمی توان این احساس سَرکش را به درستی توضیح داد و با کلمات رام کرد .
بعد از شش ماه این اولین روزی ست که خورشید مهربانانه از دور به من لبخند می زند هیچوقت از دیدن این همه زیبایی و پرتوهای کهربایی رنگ نور به این اندازه شادمان نبوده ام . حتا امروز یکهو متوجه شدم که آسمان آبی تر از همیشه است.‌
به رود پُر غرور «دز»  نگاه می کنم که همچنان شتابان به راه خود ادامه می دهد بدون یک ثانیه توقف‌ ، نفس عمیقی می کشم، و ریه ام را با اکسیژنی تازه پُر میکنم .
نسیمی ملایم از دورها مسیر خود را پیدا می کند بر فراز «دز» چرخی می خورد و سپس به سمت خیل جمعیتی که اکنون به تعدادشان کمی اضافه تر شده شروع به وَزیدن می کند .
به بستر رود نزدیکتر می شوم و روی سنگریزه ها قدم بر می دارم .سکوت می کنم ولی این بار عمیق تر ، صدایی مهربان و آشنا در این غروب بی انتها در ژرفای رود گسترده می شود ، فکر می کنم صدای مهربان پدرم باشد‌ . او همیشه غروب های بعضی جمعه ها در همین نقطه و در کنار همین تخته سنگ بزرگ می نشست و برایم از خاطراتش می گفت از کودکی هایش که در محله ای قدیمی به نام « قلعه» گذشت . پدر همیشه از تمام عالم و آدم حرف میزد و قصه ها در گوشم می خواند ، ولی هیچوقت برایم از غروب چیزی نگفت و من هرگز نفهمیدم چرا پدر غروب های جمعه را انقدر دوست داشت.

و اکنون من مانده‌ام و سیلابی از رویاها و تمام خاطرات قرن هایی که گر چه زیبا هستند ، اما گاهی بسیار بر دوشم سنگینی می کنند .‌می دانم این خاطرات هرگز نمی میرند ، بلکه همیشه با لطف و آرامش در اعماق وجودم زنده می مانند و به حیات خود ادامه می دهند و بر رفتار و اندیشه های من تاثیر‌ می گذارند.
گاهی برایتان بهتر است ساعاتی به خانه های
خاطراتتان برگردید ، به خانه های قدیمی
پدربزرگ ها و مادربزرگ هایتان در آنجا همیشه آرامش و صلح همنشین همیشگی شما خواهد بود .

الهام مجدی نسب

تابستان ۹۹