یادش به خیر یاد چشمهای آبی وموهای نقره ایش بخیر چقدر صورت گرد وسفیدش که ردپای گذرزمان پرچین وچروکش کرده بود برای همه ی نوه ها ونتیجه ها ونبیره هایش خواستنی بود بی بی مرد بود ،نه بهتراست بگویم یک شیرزن بود آخرین فرزندش را درشکم داشت که بیوه شد وپدری کرد در حق بچه های خردسال ویتیمش اما هیچوقت از میان دو لبش نشنیدم که از تلخی ها وسختی های زندگی ،یا نداری و روزهای بی یاوریش حرفی بیرون بیاید.خانه ی قدیمیش با آن حوض سیمانی و در چوبی قبه دار ولنگه در میانی وکفترهای چاهی وشوادان خنک وبع بع گوسفندان که ازآغل ته حیاط شنیده میشد ،عجب صفایی داشت .وچقدر روزنه ی خانه اش که به خانه ی همسایه ی بغلی راه داشت ومیشد هر وقت از روز یاشب از حال همدیگر باخبر شد برای ما هم تعجب آور وهم لذت بخش بود و همسایگی پنجاه ساله اش با ماری که در خانه ی او با خیالی راحت زندگی وزادوولد میکرد بی بی هرسال به آن آب نمک میداد وبه اصطلاح نمک گیرش میکرد تا اهل خانه راآزار نرساند

وقتی قلیان را چاق میکرد هوای خاطره گفتن برش میداشت ومیزد به سینه ی تاریخ ازحضور انگلیسیها وقحطی و گرسنگی و چادرکشیدن ازسر زنان ودختران تاهمسایگی وبده وبستان با موجودات نامریی و سرباز  بگیری های ارتش و…می گفت وچه شیرین میگفت هرگزدر خانه اش راکسی بسته نمیدید وچقدر سخاوتمند بود با همسایگانش به نیکی مراوده داشت و چنانچه غذایی طبخ میکرد بهره شان را به خانه هایشان می فرستاد ماههای محرم وصفر سیاه پوش آقا ابیعبدالله بود و شنیدم که یکبار در حالیکه با پر مغنای سیاهش اشک چشم را مسترد از رویایی که دیده بود میگفت که زنی در هیبت حضرت زینب (س)در حالیکه خیام کربلا و صحنه ی میدان را رد عالم خواب می دیده قنداقه ی نوزادی را در دامانش میگذارد واز او می خواهد که به این کودک شیر دهدوچشمه اشک درچشمانش می جوشید وازآن رؤیا می گفت.

بی بی لب به غیبت کسی نمی گشود وحتی اگر در حضورش بدکسی رامی گفتندبا تندی به دفاع از شخص غایب می پرداخت برای خودش اصول تربیتی خاصی به ویژه درباره ی دختران داشت کهشاید با قواره ی زندگی وتربیت امروزی هم خوان نبود لباسهای کوتاه ، بلند خندیدن ، بی وقت غذا خوردن وجلوی رویش دهان جنباندن جرایمی نابخشودنی بود. وای به حال ما دختر بچه ها که البته آن لقمه های ساندویچی بی موقع را کوفتمان می کرد صد البته چقدراخم وکلفتی را که بارمان می شد  دوست داشتیم واز ته دل می خندیدیم .بی بی طبیب بود اما به قول خودش محکمه نداشت دست وپاهای دررفته راجا می انداخت ،گوش های دختر بچه ها را سوراخ می کرد وگاه مرده ها را به تناسب قرابتی که بااو داشتند یا برحسب وظیفه ی انسان دوستانه میشست وبرای عارضه ها داروهای گیاهی را تجویز میکرد که انصافاًمؤثر واقع میشد

بی بی از جنگ تحمیلی بی نصیب نماند ابتدا نوه ی جوانش را به نام شهید محمد رضا (غلامرضا) پسر مرحوم حاج حسین را از دست داد وبعد خانه ی زیبا وقدیمیش را که گلوله ی توپ عراقیها درهم کوبید و تلی خاک شد وبی بی آخر عمری مهمان فرزندانش شد وچراغ عمر ش وقتی خاموش شد که نزد آخرین پسرش یعنی عموی نازنینم خواجه میرزاعلی و در خانه ی تاریخی نیلساز به ابدیت پیوست . اینها پرتوی ناچیز از خورشید وجود بانونصرت زیره بر همسر خواجه مندنی بود شاید دیگر نوه هایش از عهده ی توصیف او بهتر برآیند این مقدار در حد بضاعت بنده بود که البته برگ سبزی است تحفه ی درویش