صدای تلاوت قاری قرآن مسجد در گوش جانش می نشیند.آهی از دل بر می آورد.دیر زمانی است که به تلاوت قرآن مردان باسواد و انگشت شمار شهرش غبطه میخورد.درد بیسوادی و اُمی بودن چون خوره به جانش نشسته است.اکثر احکام دین را از بر می داند.به خوش اخلاقی و حسن خلق شهره عام و خاص است.لبخندی همیشگی زینت بخش صورت مهربانش است که هنگام شنیدن تلاوت قرآن از زبان دیگران رنگ می بازد.حسود نیست.غبطه می خورد.در دل با خود جمله ی همیشگی اش را نجوا می کند که ای کاش من نیز کوره سوادی داشتم.در دل با خود عهد بسته تمام قد در برابر مرارت و سختی های روزگار به پا خیزد و با وجود تمام مشکلات معیشتی بچه هایش را به مکتب و مدرسه بفرستد.تمام آرزوهای دست نیافته اش را در وجود فرزندانش می بیند.جو حاکم بر جامعه کوچک آن زمان اجازه چنین کاری را نمی دهد اما تصمیم مرد قصه ی ما تصمیمی قاطع و محکم است.روزگار میگذرد.فرزند اول از آب و گل در آمده.بالندگی پسر مایه مباهات پدر شده.وقت رفتن به مکتب و مدرسه اش فرا رسیده است.شوق و ذوق زاید الوصفی درون دل مرد قصه ی ما جای گرفته است.
نماز صبح را می خواند.کودک خوابیده در خواب ناز را بیدار می کند.لقمه ای برایش میگیرد.سفارشات شب قبل را دوباره به اویاد آوری می کندو دست در دست کودک به قصد مکتب پای در کوچه می نهد.سلام علیکم ملا.
ملا به احترام تمام قد برمی خیزد.علیک سلام خواجه.خوش آمدی و صفا آوردی.صحبت بین مرد و ملا گل می اندازد.کودک سراپا گوش که نه بلکه دو چشم و دو گوش شده است.چشم از ملا بر نمی دارد.ترس و شوقی ناشناس دلش را چنگ می زند.با چشم هایش می نگرد و با گوش هایش آنچه بین پدر و ملا رد و بدل میشود میشنود.
ملا این که روبرویت نشسته پسر بزرگم است.غلام شماست.شکر خدا به سن مکتب و مدرسه رسیده.دوست دارم سنگ تمام برایش بگذاری.می دانی.سال هاست منتظر رسیدن چنین روزی بودم که فرزندم را به مکتب آورم و با چشم خود ببینم و با گوش هایم صدای تلاوت قرآنش را بشنوم.از اول تا آخر قرآن را کلمه به کلمه یادش می دهی.حق معلمی ات به جای خود ولی اگر آنچنان که آرزو دارم قرآن را یادش دهی و یاد بگیرد به خداوند قسم سر و پایت را خلعت می گیرم.ملا دست بر روی چشم میگذارد.هر چه امر فرمایی خواجه.به روی چشم.از فردا صبح اول وقت در خدمت هستم.
روزها از پی هم می آیند و می روند.کودک هر روز صبح با بدرقه پدر راهی مکتب میشود.استعداد خوبی برای یاد گیری دارد.نکته ها را بخوبی به ذهن کوچکش می سپارد.دست بر قضا لحن و صوت زیبایی دارد.هر شب برای پدر قرآن تلاوت می کند.دل مرد لبریز از شادی است.سجده ی شکر به جای می آورد و برای انجام تصمیمی که گرفته مصمم تر میشود.
رمضان سال بعد می آید و با خودش کلی شور و هیجان می آورد.شب های قدر و مراسم احیای بزرگ مرحوم خواجه رحیم از راه می رسند.خواجه رحیم از اعیان و اشراف زمان خود محسوب میشود و طبیعی است که میهمانانش نیز از بزرگان و خواص شهر باشند.مرد جزو مدعوین مراسم است هر چه باشد فامیل است و احترام فامیل لازم و واجب هر چند که مرد از لحاظ مالی حرفی برای گفتن در پیش اعیان و اشراف شهر ندارد.شال و کلاه میکند و دست در دست کودک پای به خانه و مراسم می نهد.به احترام مدعوین در مقابلش به پا می خیزند و در بالای مجلس جایش می دهند. کودک را روبروی خود می نشاند.از قبل سفارشات لازم را کرده و نیازی به تکرار نمی بیند.کودک سر در قرآن فرو برده و با صدایی آرام با قاری قرآن مجلس همخوانی می کند.نوبت به قاری بعدی که میرسد همزمان مردبا صدایی بلند و رساتقاضا میکند که نوبت بعدی را به کودکش بدهند.ولوله ای به پا میشود.ابتدا آرام و در گوشی و سپس بلند و بلندتر اعتراض میکنند.این که کودکی مجلس داری کند بی سابقه است.طولی نمی کشد و به احترام مرد و با ذکر صلوات کودک را دعوت به خواندن میکنند.کودک با صدا و لحنی زیبا شروع به تلاوت میکند.بسم الله الرحمان الرحیم.الم.غلبت الروم…..سکوت بر مجلس غالب میشود.مجلس حال و هوایی روحانی به خود میگیرد.شوقی زاید الوصف در دل و جان مرد لانه میکند.تلاوت سوره به پایان میرسد.صلوات های پی در پی حضار برای سلامتی کودک مرد را تشویق به انجام سجده شکر در مقابل خدای قرآن میکند.شکرا” لله.الحمدالله.
بزرگترین آرزوی مرد برآورده شده .شب و مجلس به پایان میرسند و مرد دست در دست کودک راهی خانه میشود.فردا صبح وقت وفا به عهد است.مگر نه این که در سوره مومنون آنجا که خداوند صفات مومنین را بیان میکندمیفرماید آنان کسانی هستند که به عهد و پیمان خود وفادارند.مرد مومن است.ایمانش راسخ و واقعی است.پس باید به عهدش وفا کند.آفتاب سر زده که مرد بقچه به دست راهی مکتب میشود.ملا سلام علیکم.ملا به رسم همیشه به احترامش برمی خیزد.پس از سلام و رو بوسی مرد به احترام بقچه را در مقابل ملا می نهد.قابل شما را ندارد.برگ سبزی است تحفه ی درویش.ملاضمن تشکر بقچه را باز میکند.دستاری زیبا و یک جفت گیوه چشمان ملا را به بازی میگیرد.خنده ای زینت بخش صورت مهربان ملا میشود.مرد دستار را بر سر ملا مینهد و گیوه ها را جلوی پایش میگذارد و ادامه میدهد.گفته بودم اگر تلاوت قرآن را به فرزندم بیاموزی سر تا به پایت را خلعت خواهم گرفت.اکنون به قول خود وفا کردم و خدمتت آمدم.ملا کم نمی آورد .به مرد میگویدخواجه گفتی سر تا به پایت را خلعت میگیرم.مرد خنده ای بلند سر میدهد و دستش را به دستار ملا میزند و میگوید این خلعت سر و با اشاره به گیوه ها ادامه میدهد این هم خلعت پات.صدای خنده ی رضایت مرد و ملا فضا را پر میکند.
شادی روح خواجه مهدی مرد قصه ی ما و مرحوم حاج هادی کودک قصه ی ما یک فاتحه بخونین.روحشون وشاد و متنعم از نعمت های بهشتی ان شا الله
و این افتخاری بس بزرگ است که دو تن از فرزندان و نوه هایش معلم قرآنند و اسوه صبر و استقامت.سلامتی بانو حاجیه طاهره مجدی نسب و حاجیه راضیه مجدی نسب فرزند مرحوم حاج نورعلی که هر دو از معلمین باسابقه قرآن هستند و در کنار قاری قرآن بودن عامل به آن نیز هستند صلوات بفرستید.باشد که ما نیزدر کنار قاری بودن ان شا الله عامل به قرآن باشیم