کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت،شاید این بار اندکی بهتر نوشت.

کوچکترین عضو خانواده چشم باز کرد تا همانند تمامی کودکان،شبانگاهان خسته و فارغ از شیطنت های روزانه به آغوش پدر پناه ببرد تا با بوی تنش و نوازش های ته تغاری گونه اش با خیالی آسوده بیاساید اما تقدیر چنین رقم نخورد.تنها سایه بانش مادر شد و به شکرانه ی لطف او ستون های زندگیش برادرانی شدند به یادگار مانده از پدر.

دوران تحصیل را تا اواسط دوره متوسطه طی کرد ولی در دل آرزو داشت جهانش را محتوایی سوایِ هم سن و سالانش پر کند.انتخاب او دانش سرا بود چرا که درک می کرد هر چه زمان را برای استقلال خویش فشرده تر کند خشنود تر است.از همان دوره دانش سرا به استخدام رسمی آموزش و پروش درآمد و بعد از ۳۰ سال خدمت صادقانه به افتخار بازنشستگی نائل شد.عقیده خاص و قابل احترامی دارد،اینکه به نیازمندان به جای ماهی دادن باید ماهی گیری یاد داد.سخاوت و بخشش غیر قابل توصیفی دارد. به جرئت میتوان گفت از معدود افرادی است که در عمل نشان داده است به مال دنیا دلخوش و پایبند نیست.نیاز به معرفی ندارد.چهره ای نام آشناست،اکثریت فامیل به واسطه خوش اخلاقی و شوخ طبع بودن او را می شناسند.

در برخورد با وی محال است که لبخندی بر گوشه لبانت جای خوش نکند.با یادآوری خاطرات قدیمی اشک در خانه ی چشمانش مهمان میشود ،او که لذت نعمت وجود پدر را نچشیده است تا پای جان به پای مادری نشسته که به لحاظ سنی بزرگترین بانوی خاندان مجدی است.در یک بعد از ظهر بهاری با قرار قبلی خدمتشان می رسم،در بدو ورود مرا به دیدن اتاقکی که گوشه ی حیاط ساخته است دعوت می کند.اتاقی کوچک و دلنشین که با وسایل قدیمی مزین شده است،مدرنیته بودن را خوش ندارد و این امر را در حرکات و سکنات و طرز پذیرایی اش به وضوح و آشکارا می توان دید سادگی و بی آلایشی را دوست دارد و همگان را به بی تکلف بودن تشویقمیکند.

بعد از دیدن اتاق پای در ساختمان خانه می نهم،این بار بخاطر کرونا و وضعیت پیش آمده از دست بوسی و روبوسی بزرگ بانوی خاندان محرومم و به سلامی با فاصله اجتماعی اکتفا می کنم.

۱-از وی می خواهم رشته کلام را با معرفی خویش به دست گیرد.
منیژه مجدی نسب فرزند مرحوم خواجه محمد حسین،متولد۱۳۴۱ لیسانسه ادبیات و بازنشسته آموزش و پرورش هستم.

۲-چه سالی به استخدام دولت درآمدید؟
سال ۵۷ و در سن شانزده سالگی وارد دانشسرا شدم،دو سال در دانشسرا مشغول به تحصیل بودم و بعد از دو سال بلافاصله جذب آموزش و پرورش شدم،لازم به ذکر است دو سال اشتغال به تحصیل در دانشسرا جزو سنوات خدمتم محسوب شد.
۱۵ سال در مقطع ابتدایی تدریس کردم،حین تدریس موفق به اخذ لیسانس شدم و با اخذ لیسانس، تدریس رشته ی ادبیات در مقطع راهنمایی را آغاز کردم.در دوران اشتغال به تحصیل در مقطع راهنمایی همکاران لقب آچار فرانسه را به من داده بودند،با اینکه سر رشته ای در کارها نداشتم ولی کلاس های ورزش،حرفه و فن و بسیاری از کلاس های مختلف را در نبود معلم مربوطه رهبری و سرپرستیکرده ام.

۳-خاطره ی جالبی از اداره ی کلاس هایی که سِنخیتی با رشته تحصیلی شما نداشته اند دارید؟
خاطرات بسیارند و در ذهنم ماندگار.اما به بازگویی یک خاطره اکتفا می کنم:از روز قبل مدیر مدرسه به من اطلاع دادند که فردا دبیر مربوط به درس حرفه و فن نمی تواند در مدرسه حضور داشته باشد و اداره ی این کلاس بر عهده ی شماست.آه از نهادم بر آمد،من و هنر راهمان همیشه از هم جدا بوده و هست.پرس و جویی کردم و متوجه شدم که فردا قرار است که آموزش زدن دندان موشی بر روی لبه های پارچه به دانش آموزان داده شود،پس از کلی فکر کردن در طی روز و چه کنم و چه چاره سازم و کلنجار رفتن با خود ایده ای به ذهنم رسید و با خیال راحت شب را سپری کردم.صبح روز بعد دست راستم را باندپیچی کرده و عازم مدرسه شدم.سر کلاس که رفتم خیلی جدی از بچه ها پرسیدم کجای کار هستید و چه باید کنید؟یکی از بچه ها در پاسخ گفت امروز قرار بر این بوده که آموزش زدن دندان موشی را ببینیم.اشاره ای به دستم کردم و گفتم:فعلا که بخاطر وضعیت دستم آموزش چنین کاری برایم مقدور نیست. در همین حین یکی از بچه ها دست بلند کرد و گفت اگر اجازه دهید من میتوانم از عهده آموزش این کار برآیم.من هم از خدا خواسته دخترک نوجوان را پشت میز خودم قرار دادم و تا اخر وقتِ کلاس، بنده خدا تمام بچه ها را خیلی زیبا و روان آموزش داد و من نیز به واسطه نگاه کردن توانستم این روش و متد را یاد بگیرم.شاید این تنها هنری باشد که یاد گرفته و به ذهن سپرده ام.

۴-خانه های قدیمی و پدری معمولا خیلی عزیز و خاطره انگیزند و دل کندن از این خانه ها و خاطرات امری سخت است چگونه از این خانه دل بریدید ؟
دل کندن سخت است اما وقتی بدانی و مطمئن باشی قرار است خانه ی پدری تو محلی برای ذکر سلام و صلوات بشود.و محل و میعادگاهی برای تمامی افراد فامیل.جایی برای برگزاری مراسم شادی و خدای ناکرده مراسم ختم و فاتحه تمام فامیل آن گاه با طیب خاطر میبخشی و از بخشش خودت تا به ابد راضی و خرسندی.من خود به شخصه سه چهار سال اول عمرم را در این خانه سپری کرده ام و خاطره ای از روزهایی که در ان سپری کرده ام ندارم ولی احساس وعلاقه خاصی در وجودم نسبت به این خانه و محله نهادینه شده است.چندین بار در دورهمی های خانوادگی و در زمان حیاتش مرحوم هبت برادر کوچکم عشق و علاقه اش به بازسازی و نوسازی و احیای این خانه را
نشان میداد.حتی پا پیش گذاشت و یک سری از کارهای اولیه برای نوسازی خانه را به پیش برد ولی متاسفانه اجل به او مهلت نداد.پس از فوت هبت موضوع نوسازی و ساخت و ساز بخاطر شوک بسیار سنگینی که بر خانواده وارد شده بود مسکوت یا بهتر بگویم به فراموشی سپرده شد.با سپری شدن زمان و التیام زخم بزرگی که بر روح و روان همگی اعضای خانواده زده شده بود مرحوم آقا هوشنگ برادر بزرگم یک روز خدمت مادر رسیدند و اظهار داشتند که بچه های دست اندرکار تکیه امام حسین در خواست کرده اند که در صورت امکان خانه ی پدری را به عنوان انبار وسایل و ملزومات ماه محرم در اختیار ایشان قرار دهیم.ایشان با این که بزرگ خانواده ما محسوب می شدند اما به واسطه طبع بلندشان اجازه ما یعنی بقیه وراث و مادر را شرط لازم و واجب این کار دانسته بودند و ان روز با در میان گذاشتن این موضوع در واقع جرقه ی ایده ی وقف را
زدند.روحش شاد که به واسطه ی وجود پر از مهر و محبتش هیچ گاه کمبود وجود پدر را در زندگیم احساس نکردم.

۵-مالکیت خانه ی پدری از ان چند نفر بود؟
خانه ی پدری ما خانه ای موروثی است که از مرحوم پدر پدربزرگم به یادگار مانده بود.خانه ای دو طبقه در مرکز شهر و در میان کوچه های محله قلعه.اما در این میان مرحوم پدرم تنها وارثِ این خانه نبود.ایشان رضایت خواهر و برادر را برای خرید خانه به جا می آورد.نوبت به جلب رضایت عمو زادگان میرسد که همسر و برادر همسرش محسوب میشوند.سهم برادر همسر را نیز خریداری میکند و سهم همسر به قوت خود باقی می ماند.در واقع مادرم سهم زیادی از این خانه را مالک بود و وقتی در جریان وقف خانه قرار گرفت با رضایت خاطر سهم خود را بخشید.

۶-چه شد که تصمیمتان برای وقف جدی و راسخ شد؟
به صورت خیلی اتفاقی.شهین خانم همسر مرحوم حاج کاظم موضوع را مطرح کردند.پیام خواهر زاده ام که بر حسب اتفاق حضور داشتند مهر تایید بر این موضوع زدند.مرحوم حاج مهری از این امر استقبال کردند.مادر سهم خودش را بخشید.آقا نعمت همکاری لازم را به جا آوردند و عذرا خانم طبق همیشه ایام هم رای و همگامم شدند و خلاصه ی کلام رضایت تمام وراث را یا به صورت نقدی یا زبانی توانستیم جلب کنیم و به این ترتیب با ارزش ترین یادگار پدر را وقف کردیم.

۷-با ساخت حسینیه خاندان مجدی چند درصداز خواسته ها و آرمان هایتان تحقق پیدا کرده اند؟
مسلماً از این که با یاری تمام افراد فامیل این نهال به بار نشست خوشحالم.جا دارد در این جا از تک تک یاریگران و دست اندر کاران ساخت این پروژه تشکر ویزه ای داشته باشم که اگر این حمایت ها و پشتیبانی ها نبود قطعا امروز همچنان در ابتدای راه بودیم.دستانی پنهان و مهربان یاریگر عوامل اجرایی ساخت حسینیه بودند که از خداوند سلامتی شان را خواهانم.نقش پررنگ و لعاب بانوان خاندان مجدی در اجرای این پروژه همیشه روزگار در یاد و خاطرمان باقی خواهد ماند.اما اگر درصدی بخواهم حساب کنم میبینم که شاید بیست درصد از آرزوهایم به تحقق پیوسته است.من به شخصه دوست داشتم حسینیه در کنار برگزاری مراسم مذهبی کانونی باشد برای کتاب و کتابخوانی.مرکزی باشد برای اموزش و ترویج کارها و صنایع دستی.بازاری باشد برای بانوانی که خود اشتغال هستند و جایی برای آموزش دانش اموزان ضعیف و نیازمند و…..که متاسفانه تا کنون به هیچ یک از این آرمان ها و ایده ها دست پیدا نکرده ایم.

۸-چه احساسی دارید زمانی که وارد حسینیه می شوید؟
یک نوع احساس رضایت قلبی.احساس خاصی که نمی توانم بیان کنم.خوشحالم که خانه ی پدری خانه ی تمام افراد فامیل شده است.

۹-اگر امکانات مالی برایت فراهم باشد چه کار عام المنفعه ای انجام خواهید داد؟
بخاطر این که اعتقاد راسخی به این امر دارم که هر کس در زمان حیات خودش و به دست خودش باید توشه ای برای آخرتش جمع کند و برای راهی که در پیش روی
دارد چراغی روشن کند ،در صورت تمکن مالی و به یاری خدا دوست دارم درمانگاهی تاسیس کنم و نام خواهرم مرحوم حاج مهری را زنده نگه دارم.تا عمر دارم مدیون و مرهون محبت های خواهرانه اش هستم.ایشان و مرحوم همسرشان مهندس ستاره نقش پر رنگی در تمام زندگیمان داشته اند.روحشان شاد و قرین رحمت الهی باد.

۱۰-شیرین ترین خاطره زندگیت؟
رفتن آقا هوشنگ به مکه.تصمیم گرفتیم به عنوان هدیه و بخاطر تمام بزرگی هایی که در حقمان کرده بود ایشان را به سفرحج و زیارت خانه ی خدا و رسول
خدا بفرستیم.تمام مراحل ثبت نام را بدون اطلاع ایشان و با همکاری همسر محترمشان انجام دادیم و به نوعی ایشان را غافلگیر کردیم. خدایش بیامرزد.در برگشت از این سفر آرامش خاصی پیدا کرده بود.شش ماه بعد از این سفردر سن ۶۴ سالگی ترک ما کرد و به دیدار حق شتافت.

۱۱-و تلخ ترین خاطره؟
رفتن و بار سفر بستن عزیزانم.رفتن خواجه هوشنگ. کشته شدن ناجوانمردانه هبت که چهارده روز بود مزه ی پدری را چشیده بود.فوت حاجیه مهری هر کدام به تنهایی کافی است که تا ابد کامم تلخ شود اما من این واقعیت را پذیرفته ام که در برابر تقدیر سر تسلیم فرود آورم و راضی به رضای حق باشم.دنیا فانی است و ما از بدو تولد قدم در راهی می گذاریم که انتهایش مرگ است.پس باید در زمان زندگی کرد و قدر لحظه ها را دانست .الهی شکر فرزندانی از خود برایمان به یادگار گذاشته اند که دیدنشان خاطرمان را تسلی میبخشد.

۱۲-اوقات فراغت را چگونه سپری میکنید؟
قبل از بازنشستگی خیلی ایده ها در ذهن داشتم که متاسفانه به بار ننشستند.خیلی به کار تجارت علاقه داشته و دارم ولی با اوضاع نابسامان کنونی اقتصاد عطایش
را به لقایش بخشیدم.در حال حاضر کار خاصی ندارم و همدم و همنشین عذرا خواهرم و مادرم هستم.حکایت من و عذرا خانم حکایت دو طنز پرداز معروف دزفولی یعنی شکر و شکری است.روزانه چندین بار بخاطر مسائل مختلف اختلاف سلیقه پیدا میکنیم و دوباره صلح و سازش پای در میان میگذارد و اوضاع به آرامی پیش میرود.

۱۳-و بزرگترین آرزویت؟
سلامتی جوانان و عاقبت بخیری پیران.

سخنانش چنان بر دل مینشیند که از پس هر سوالی سوال دیگری در ذهنم نقش میبندد ولی ادب حکم میکند بیش از این مزاحم وقتشان نشوم.برایش آرزوی موفقیت می کنم .به اتفاق بزرگ بانوی خاندان و عذرا و منیژه خانم به اتاقک خاطره ها در گوشه حیاط میروم و با اُپیوزی یا همان اِشکنه خوشمزه ای که در کاسه های روحی سرو شده اند پذیرایی میشوم و چقدر طعم و مزه وسادگیش به دلم می نشیند.گاه رفتن پیش می اید آنها را به خدایی میسپارم که فرمود وبالوالدین احسانا.همان رحمان الرحیمی که امر کرد به پدر و مادرخودنیکی کنید و هر گاه یکی از آنها یا هر دو آنها نزد تو به پیری رسیدند کمترین اهانتی بر آنها روا مدار و بر آنها فریاد مزن و گفتار لطیف و سنجیده بزرگوارانه به آنان بگو .و اینان چه نیک و زیبا به این دستور الهی گردن نهاده اند.

حق یارتان.