باران می آید شاید درختی را سر بریده اند
که مردم چشم های من را سرخ می بینند.
نگاه خیس سایه سار او هنوز بر قاب پنجره است
“هی…دردت به جان دل بیقرار پرگریه ام”

هر وقت از درد می نویسی یعنی آسمان دلت ابری است . ولی وقتی از مرگ عزیزانت می نویسی یعنی مُشت می کوبی به دیوار پولادینی که اسمش نا عدالتی روزگار است . وقتی از مرگ عزیزی می نویسی جهانت با تو مویه می کند و تو می مانی و یک دنیا درد و تو می مانی و یک دنیا خاطراتی که از صبح تا شب آوازت می دهند‌ و در گوشت نجوا می کنند . و تو همچنان در خود فرو میروی و درد می کشی و با گیسو بُران باران هم نوا می شوی . و اه از این باران که هرگز سر باز ایستادن ندارد .

بعضی انسان ها همیشه زیبا هستند و زیبا در خاطره ها باقی می مانند و چشمانشان پر فروغ است . وفروغی که من میشناختم صاحب یک جفت از همین چشم ها بود ، او مهر بود و لبریز از عشق به زمین و آسمان، بی انتها بود و ژرف ، نگاهش پر معنا بود و تا عمیق ترین اعماق و تا لایه های روان انسان را نظاره میکرد.
صبح وقتی بیدار شدم خبری هولناک در گوشم آنچنان فریاد کشید که تا دمیده شدن صور اسرافیل این صدا در گوشم خواهد ماند و خبر این بود که فروغ برای همیشه خاموش شده! گویی نمی خواستم باورش کنم. تا ساعاتی انگار هیچ نشنیده ام. وقتی کم کم شروع به باور کردن این خبر هولناک کردم یاد شعر معروف جان دان افتادم که می گفت: ناقوس ها برای که می نوازند؟
با ناقوس مرگ هر انسانی ، ناقوس مرگ ما نیز نواخته شده، با مرگ هر انسان زیبایی بخشی از وجود هر کدام از ما نیز به خاک سپرده می شود . افسوس و صد افسوس. دیگر باور کرده ام که نیکان زودتر می روند.
فروغ فرق بین کلمات را خیلی خوب می دانست و ارزشی که به کلمه می داد بی انتها بود او بزرگ بود و به معنای واقعی کلمه انسان. او دریا بود چون فقط دریاست که همیشه با صدای پُر جذبه و دلنشینش و با آن آهنگ شکوهمندش روح آدمی را در بر میگیرد و به آرامشی ژرف دعوتش میکند.
از او بسیار آموختیم . از متانت و رواداری‌اش حین مباحثه، از ادب و مهرش حین حرف زدن با انسانهای پیرامون. او از آن آدم‌هایی بود که نبودنش خلأ بزرگی خواهد بود برای ما ، اما گویا مقدر است که همیشه سایه های تیره اندوه بر سر ما انسان ها خودنمایی کند . این هم یکی دیگر از بازی های سرنوشت آدمیست. و این دردها هیچ وقت قدیمی نمی شوند ، پوست می اندازند اما هرگز از بین نمی روند.

خانم معلم اکنون میخواهم راه بیفتم و جاده مستقیمی را که به انتهای دنیا می رسد پیش بگیرم تا به تو نزدیک تر شوم ولی تا زمان رسیدن به انتهای جهان باید درد و رنج زیادی را تحمل کنم چون طبق داستان نمادین آدم و حوا انسان از زمانی که سیب ممنوعه را خورد محکوم شد به درد کشیدن روی زمین . ولی عزیزم چرا سهم تو از درد بیشتر از همه ما بود؟! تقدیر! اه از این تقدیر ، چقدر این تقدیر تو برای من آشنا بود . سهم تو درد و رنج شد و زخم های ناسوری که هیچوقت التیام نیافت و سهم من به عنوان شاگردت ، گریه و شعر. “هی…دردت به جان دل بیقرار پرگریه ام”

خانم معلم کاش می شد بازگردی و با همان لبخند بودا وارت دلداریمان بدهی که:” تحمل کنید درست می شه، بالاخره درست می شه…..”
عزیزم ؛ ای کاش می شد قبل از رفتنت چیزی را آهسته در گوشت زمزمه میکردم اینکه ” دوست دارمت ” و این زیباترین و غمگین واژه ی دنیاست…

و اکنون چطور می‌توان به دختر کوچکی که تنها مانده فهماند که قلب مادرت ایستاده و دیگر نمی‌زند؟ او زنده نیست و هیچوقت بوسه های پُر مهرش تو را نوازش نخواهد کرد؟ و چگونه میتوان به یک کودک گفت : عزیزم تازمانی که رفتگانمان فراموش نشوند هرگز نمی میرند؟!
و ای کاش گاهی می‌شد بخشی از بار اندوه کسی را بر شانه تو بگذارند بلکه او بتواند اندکی صبوری کند.
آخرین باری که با او حرف میزدم چهار هفته قبل از پر کشیدنش بود ،صدایش نمی لرزید ولی ذهنش از آشفتگی های این روزگار و داغی که بر دل مردمان این سیاره نشانده است در عذاب بود .
انگار درکلامش به دنبال نقطه امید می‌گشت نقطه امیدی هرچند کوچک و کمرنگ. او دوست نداشت به اندوه و ناامیدی خو بگیریم.
و این نور، این نور نمادین و استعاری باید اینجا ثبت شود در قلب تک تک ما و حتی برای لحظه‌ای دلگرممان کند که آفتاب خواهد تابید و این “زمستان سخت” خواهد گذشت ، و از دل خشک سرمای زمستان بار دیگر زندگی می جوشد و روز و ماه و سال ما هم خواهد رسید. آری فروغ ، ما به تو قول میدهیم که تمام جان ما بر این امید باشد . ما خسته نمی مانیم.

و حالا او به تازگی پا در راه رستگاری ابدی نهاده است . این مرگ عمیقا آزارمان داد . تسلیت به همه ما.

خدانگهدار دبیر ادبیات کلاس دوم ( ب )
بعدها من نیز به تو خواهم پیوست و کلاس درسمان را دوباره از نو خواهیم ساخت و من این بار به تو قول می دهم که تمام شعرهای کتاب را حفظ خواهم کرد ، پس تا آن زمان بدرود.🦋