۱- در زمان قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکسالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده و زیرتخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: «هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.»
**********************************************************************************************
۲- کشاورزی قاطر پیری داشت. یک روز از بدی حادثه قاطر درون چاه عمیق و خشکی افتاد و با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد. کشاورز با شنیدن صدای فریاد بر سر چاه آمد و دید که چه بلایی بر سر قاطر آمده است. چاه عمیق بود و قاطر سنگین. او میدانست بیرون آوردن قاطر از گودال اگر ناممکن نباشد بسیار سخت خواهد بود چون قاطر پیر بود و چاه خشک، کشاورز تصمیم گرفت که حیوان را در همان چاه مدفون کند به این ترتیب دو مشکل را حل میکرد: قاطر پیر را از درد و فلاکت نجات میداد و چاه خشک را هم پر میکرد. بنابراین همسایهها را به کمک طلبید. بیلهای پر از خاک یکی پس از دیگری بر سر قاطر ریخته میشد. قاطر که از این مساله بسیار وحشتزده و عصبانی بود ناگهان فکری به ذهنش رسید. هر بار که آنها یک بیل خاک بر سرش میریختند، خود را تکانی می داد و برمیخواست. اگر چه کاملا خسته و کثیف شده بود، اما زنده بود و با بالا آمدن خاک در چاه، او هم بالا آمد و از میان جمعیت به راه افتاد.
بازم زیبا بود پس بازم مرسی
اینو من چند سال پیش تو کتاب قصه های پدربزرگ خواندم داستان های عبرت انوزی داشت ممنونم به هر حال یاداوری کردید به کتابه سری بزنم.باتشکر