نادر جان سلام !بالاخره اومدی اما چقده دیر اومدی, خیلی ها چشم انتظار دیدنت بودن اما ندیده زیر خاک رفتن, خیلی ها پیر شدن کمر خیلی ها زیر بار ندیدنت خم شد. آخرین باری که دیدمت عروسی خواهرات بود زهرا وپروین تو دو شب متوالی همه شاد بودن الان که عکسها وفیلمهاشونو نگاه میکنم ,می بینیم خیلی هاشون رفتن زیر خاک, پدرت چقده شاد بود چقده می خندید وتو ومسعود با شادی تموم برا خواهراتون می رقصیدید. مادرت چقده خوشحال بود که دختراشو شوهر داده بود و فردای آنروز ما به دزفول برگشتیم ودیگه ندیدمت.
تا اینکه چهار شنبه ساعت سه بعد از ظهر ۲۳ام اردیبهشت ماه تلفنم به صدا در اومد .سعید برادرت بود تعجب کردم بهم گفت :نمیخوای به عمه ات تسلیت بگین? دلم هری ریخت !بهم گفت: پیدات کردن و آوردنت اصفهان. مراسم کفن ودفنت ومجلس ترحیمتو ۵ شنبه گذاشته بودن, نتونستم برا مجالست بیام چون ۱۷۰۰کیلومتر دورت بودم .شرمنده ات شدم. ولی برا سه روزه ات خودمو رسوندم ,اومدم خونتون, همه رفته بودند. واز کاروان فقط آتشی به جا مانده بود. ومادر داغدیده ات آتشی که ۳۳ سال مادرت را سوخت ,آتشی که لهیبش پدرت را به زیر خاک کشوند, آتشی که تک تک خواهران وبرادرانت را پیر وفرسوده کرد.
شب با سعید برادرت برسر مزارت اومدم تو قبرستان تخته فولاد تو قطعه شهدا میدونی چی دیدم? ۸۰۰۰ جوان با میانگین سنی ۱۵ سال!! لرزه به تنم افتاد !آروم خوابیده بودی تو قبرستونی که قدمتش به چند هزار سال میرسه، معصومانه دراز کشیده بودی وبه تاریخ پیوستی .عکست بالای مزارت بود با اون لبخند همیشگی ات لبخندی که می گفت: من آخرتم را با دنیا طاق زدم. دنیا برات مفهومی نداشت وقتی دیدی ناموست در خطره با اون سن کم ات رفتی تا جلوشون وایسی. خودت دوس داشتی، آخه مامانت موافق رفتنت نبود .خیلی کوچیک بودی که بری. به مامانت گفتی که امام گفته .رفتنم به جبهه واجب کفاییه. ومادرت حسرت می خورد که چرا ترا نبوسیده موقع رفتنت! واین اونو عذاب میده. تنها یادگار مادرت از تو بعد از رفتنت به جبهه تنها نامه ای است که براش فرستادی .تمامی واژه هاشو حفظه براش نوشته بودی: دیگه من نیستم تا اتاف نسرینو شلوغ کنم دیگه من نیستم تا پایه لباسو پر از لباس کنم ،به بابام بیشتر رسیدگی کنین آخه اون مریضه! اون زمانی که این نامه را براش نوشتی بودی، ولی حالا نیستی. اما حالا بعد از ۳۳ سال به جز اون نامه چیزهای دیگه ای هم برا مامانت آوردن یعنی خودت آوردی سوغاتی هاتو براش آوردی !
آخه بعد از۳۳ سال چشم انتطاری مادرت ازت سوغاتی میخواد !قمقمه آبت که سوراخ شده بود پلاک رنگ ورو رفته ات که گذر زمان اونو فرسوده کرده بود و یک خودکار همین! چقده این سوغاتی ها برا مادرت ارزشمندن نمیدونم. شاید با همین خودکار نامه را برا مادرت نگارش کردی .واونو نگه داشتی تا به مادرت بگی همیشه به یادش بودی.
نادر جان از مادرت وآقا سعید شنیدم در روز شروع عملیات باران شدیدی باریدن گرفته ودر آن باران سیل آسا فرمانده شما دستور شروع عملیات را صادر کرده!ودر همان ساعت اولیه ۷۰۰ نفر از شما اسیر آبهای خروشان محل شدین .حرفهای گفتنی زیادی برات دارم نادر جان اما نمی تونم بگم . ولی در یک کلام بهت میگم :((ما شرمنده شماییم)) که نتونستیم آرمان هایتان را زنده نگه داریم .تمامی اون شعارهایی را که برای رسیدن به این هدف داده بودیم ، در حد شعار باقی ماندن. فقرا فقیرتر شدن و اغنیا غنی تر .همه به جان هم افتادن برای رسیدن به مالی ومنالی.
بعد از یک ساعتی که پیشت بودم ازت خدا حافظی کردم و به خونه مادرت برگشتم دیر وقت بود ،همه خوابیده بودن ومادرت تو گوشه آشپزخانه داشت قرآن می خواند. سلام کردم، نگاهی بهم کرد احساس کردم داره باهات درددل میکنه، نخواستم بزم شیرین نتونو بهم بزنم، اونم بعد از این همه سال. آروم ازتون دور شدم ،ولی صدای لطیفشو شنیدم که می گفت :بهش گفتی ۴۰۰ تومن بهت بده تا بری پیرهنی بخری. بهت گفته بود : چه خبره پیرهنی بیست سی تومنه .نه۴۰۰ تومن! وبهت نداده بود وشدیدا افسوس می خورد که چرا بهت نداده وساکت شد ، نگاش کردم،برای اولین بار دیدم که مادرت گریه میکنه .برای اولین بار چشمای قشنگشو دیدم که بارونی لطیف ازشون می باره. برا اولین بار بود که بعداز این همه سال این اسوه حلم وبردباری برات اشک ریخت نمیدونم .شاید خیلی اشک ها برات ریخته ونذاشته کسی اشکاشو ببینه .
منم باهاش همدرد شدم اومد نشست کنارم عجبا صاحب عزا منو دلداری می داد !بهش گفتم دیر وقته برو بخواب و رفت .من ماندم وشبی بی پایان وعکست که روبروم روی دیوار بود عکسی که سالهاست رو دیوار جا خوش کرده، عکسی که شاهد افول تدریجی پدرش بود ،عکسی که شاهد به خاک سپاری پدرش بود، عکسی که شاهد پیر شدن تدریجی مادرش بود ،عکسی که شاهد نجواهای شبانه مادرش با پسرانش بود ،عکسی که شاهد ریختن اشک های مادرش در نیمه های شب برای پسرانش بود، عکسی که شاهد خمیدگی خواهر بزرگش بود، عکسی که شاهد تنهایی نسرین بعد از شهادت برادر دوقلویش بود ،عکسی که شاهد پژمردگی برادر بزرگش بود، عکسی که تاریخ این خانواده را در خود حک کرده بود، عکسی که به همه لبخند می زند، لبخندی شیرین از نوع نادرش
رفتی ورفتن تو آتش نهاد بر دل از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
حق یارتان محمد حسن مجدی نسب
شعر زیر را تقدیم میکنم به بانوی بزرگواری که خامه ام ناتوان است از نوشتن صفات نیک اش و بزرگی مقامش وعلو طبعش سرکار خانم حاجیه طاهره مجدی نسب
آمد اما در وجودش روح زیبایش نبود آمد اما نوجوانی رفته وچند استخوان جا مانده بود
آمد اما دست وپاوصورت نازش نبود آمد اما آن سرش در جبهه ها جا مانده بود
آمد اما این همه دور از وطن او مانده بود مهر مادر بر سرش تا عرش اعلا رفته بود
عمه ام ای زینبم نادر کجا خوابیده بود زیر خاک نینوا پیش حسین خوابیده بود
نزد مادر آمده بی جسم وبی دست وبدن لیک میبوسد ترا ای اسوه صبر وظفر
تو عزیزی طاهری همنام نامت طاهره می زنم بوسه به دستانت عزیز فاطمه
با سلام – نام قبرستان ( تخت پولاد) است ، که قبرستانی تاریخی و بسیار قدیمی است .