دراین روزگار که روزگار ،بدجوری دمار از روزگارمان درآورده است و دست که به دل هر کس میگذاری آخ وناله اش گوش فلک را کر میکند ،بهتردیدم برای دور شدن از این روزگار بی پیرِِ پیر درآور ،قدری خودمان به خودمان صفا دهیم و وقتمان را خوش کنیم و به اندازه ی ارزنی !!!هم که شده ناخوشیها را بگذاریم و بگذریم و اگر خدا توفیق دهد به اندازه ی ناچیز در حدّبال زدن کفتری تارسیدن لب پاشویه ی حوض ،دلها را از غم دنیا و مافیها دور کرده باشیم .با این نیت ، به اتکای سخن نغز (جوانی کجایی که یادت یخیر ) و (کاش زمان به عقب برمی گشت ) و غیرو ذلک که اینروزها از زبان کودکان هم شنیده می شود !!بهترین چاره را همانا عقب گرد به گذشته یا به قول اهالی سینما !فلاش بک دانستم و به تمام خاندان عزیز و مکرم مجدی پیشنهاد میکنم تا خاطرات خودشان را در این دفترچه خاطرات ـکه برگهایش نامحدود است وگنجایش ثبت خاطرات همه ی اهالی سایت خانوادگیمان را دارد ـبنویسند قطعاًخالی از فایده نیست .بنده گاهی به سراغ این دفتر خواهم آمدو برگی ازآن را سیاه خواهم کرد .امادرثبت این خاطرات باید چند نکته را مد نظر داشت :
ـاینکه شئونات اخلاقی در آن لحاظ شود.
ـچنانچه در خاطرات از کسی نام برده میشود با اجازه ی ایشان باشد .
ـبه اعتبار و حیثیت کسی لطمه ای نرسد .
برگ اول این دفتر چه را با اجازه ی شما بنده خط خطی میکنم . واگر شماهم دوست داشتید ، قلمی بفرسایید و افتخار دهید. عزت زیاد

برگ اول : شمعدانی
تا قبل از شروع جنگ ،خانواده ی ما در آبادان زندگی میکرد . و خواهرم «بتول »با شوهر و بچه های خرد سالش در دزفول. تابستانهایا ایام فراغت که میشد بیشتر اوقات «محمدرضا »پسرش و گاهی هم «شهناز »دختر بزرگترش به نزد ما می آمدند و من و خواهرم «نسرین »با خواهرزاده هایمان که از نظر سنّی تقریباً همسال بودیم حسابی خوش میگذراندیم . طبق معمول ،آن سال هم بچه های خواهرم به خانه ی ما آمده بودند ومن وخواهرم نسرین سعی وافر داشتیم که تا حد ممکن به خواسته های آنها عمل کنیم وتقریباًتا حدودی برایشان بردگی می کردیم تا مبادا به تریش قبایشان بر بخورد. چون آنوقت در حالیکه لب و لوچه شان را بطرز غمباری آویزان میکردند می رفتندو در گوشه ای غریبانه زانوی غم به بغل میگرفتند و بعد از کلی ناز شان را کشیدن که آخر بچه جان چت شده ؟ با بغض و صدای آرام ولرزان میگفتند : مامانمو میخوام . آنوقت خر بیار و باقالی بار کن آبادان کجا و دزفول کجا .و هیچکدام از امکانات امروزی هم ـحتی تلفن ـ در دسترس نبود. تا اینجا را داشته باشید ،از طرفی نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای یگ گلدان شمعدانی به مادرم داده بود و این گلدان شده بود عزیز در دانه ی او و عین تخم چشمش مراقبش بود که البته ما هم برای خوشایند مادر از نگهداری آن کوتاهی نمی کردیم . یکروز که مادر برای خرید به بازار رفته بود از جانب شهناز و آرضا (توضیح اینکه بچه های خواهرم برای احترام محمدرضا برادرشان را آقا رضا و بطور مخفف آرضا خطاب می کردند و ماهم به تبع از آنها چنین می گفتیم و هنوز هم منوال براین است )فرمان وسطی بازی صادر شد و گرم بازی و بپر بپر کردن بودیم که ناغافل توپ از دست یکی ول شد و از بخت بد یکراست زد و کله ی پرگل شاخه ی شمعدانی را شکست . ناگهان صحنه عوض شد یکباره آنهمه شورونشاط فرو کش کرد هرکدام سرجایمان خشک ومبهوت ایستاده بودیم و حتی نمی نوانستیم آب دهان باز مانده را قورت بدهیم . چنان عزایی گرفته بودیم که نگو ونپرس . مانده بودیم معطل که چه خاکی به سرمان کنیم ،هر لحظه ممکن بود در خانه باز شود و مادر سر برسد که ناگهان آرضا گفت: فهمیدم . تا مامان بزرگ نیامده و نفهمیده با چسب سر گیاه را به ساقه بچسبانیم از این فکر اینقدر ذوق زده شدیم که فوراً وبی درنگ آنرا اجرا کردیم . نسرین که بزرگتراز ما بود هدایت عملیات را به عهده گرفت و با دقت یک جراح قدری چسب مایع به هردوسر ساقه و قسمت قطع شده مالید و کار با خوشی به اتمام رسید و ما خوشحال از ختم به خیر شدن ماجرا بازی را ادامه دادیم ووقتی مادر با کوهی خرید وارد خانه شد برای خودشیرینی و باقی قضایا که خودتان بهتر میدانید، به کمکش رفتیم که ناگهان فریاد مادر مثل صاعقه میخکوبمان کرد . با ترس ولرز وزیر چشمی رد نگاه مادرراگرفتم وبادیدن گل شمعدانی که مثل هیزم سوخته ،سیاه وخشک شده بود زانوانم سست شد و وارفتم .پایان ماجراهم که معلوم است آرضا وشهناز از ترس فیلمشان ( من مامانمو میخوام ) از معرکه سر سلامت به در بردند ،درباره ی نسرین چیزی بیاد ندارم اما خودم ،فقط یادم می آید برای فرار از دست مادر دور حیاط میدویدم ومرتب با گریه میگفتم ماما ن فروغتروخدا غلط کردم ،دیگه ازاین کارا نمیکنم .