سال ۵۹ که جنگ شد مدتی را با خانواده ی خواهرم و شوهرش حاج محمدعلی و بچه هایش زندگی می کردیم و هروقت هم که موشکباران میشد اوقاتمان درزیرزمین خانه شان میگذشت گرچه باترس و دلهره توأم بود ولی به ما بچه ها که تعدادمان هم کم نبود حسابی خوش میگذشت شبهای شوادون وشام خوردن زیر نور فانوس و جمع گرم وپررونق بزرگترها که گاه همسایه ها و اقوام(که چون نمیدانم راضی به نام بردنشان هستند از نوشتن نامشان صرف نظر میکنم )هم آنرا کامل میکردو متل هایی که پیر زن خوش بیان و شیرین دهان همسایه برایمان میگفت تاهمیشه در خاطرم ماندگارند .شبها موقع خواب هم که میشد جمع هشت نفری مان به دو دسته تقسیم میشد ودر دو (کت شوادان ) که رسما به ما اختصاص یافته بود می خوابیدیم و شب را صبح میکردیم و البته این محفل کودکانه چندان هم بی حاشیه نبود و گاه مابچه ها به قول معروف به تیپ و تاپ هم میزدیم و آنوقت بود که کار بالا میگرفت و دو دستگی و جناح بازیمان گل میکرد و قهر و بایکوت و تحریم و هرآنچه که خود به اقتضای دوران کودکی دانید .یک شب به دنبال همین جاروجنجالهای کودکانه من و حاجیه خانم شهلا دخترخواهرم که آن موقع حدودا نه ساله بود و بنده هم دور و بر دوازده سالگی را پرسه میزدم،خط و ربطمان را از بقیه جدا کردیم وبا قهر در کت روبروی بچه ها خوابیدیم و صبح که لای پلکمان را به روی روشنی گشودیم خواستیم تا قبل از بفیه به سمت دستشویی و شستشوی دست و صورتمان برویم تا از حریفان جلو زده و قدری هم رویشان را کم کنیم که ناگهان احساس کردم پاشنه ی پایم در چیزی فرو رفت لحاف را کنارزدم تا بفهمم آنچیز چیست!که چشمتان روز بد نبیند و گلاب به روی همه تان آن چیز چیزی نبود جز دسته گل گربه ای که نیمه شب زیر پایمان و پایین رختخواب من وشهلا گذاشته بود .درد سرتان ندهم این ماجرای گربه چند شب دیگر هم تکرار شد و ما دونفر با گریه واشک وآه شکایت به محکمه ی خواهرم حاج بتول بردیم . و خواهان عوض کردن مکان خوابمان با جناح مقابل شدیم اما طرف های مقابلمان نه حاضر به ترک مخاصمه بودند و نه پیشنهاد جابجایی کت ها را قبول کردند . بالاخره خواهرم به طور خصوصی گفت که با من و شهلا کاری دارد و میخواهد مطلبی را به ما بگوید بشرطی که بقیه ی بچه ها آنرا نفهمند . بعد در حالیکه ژست آدمهایی را گرفته بود که میخواهند مطلب خیلی مهمی را سّری بگویند گفت :«مگر شما نشنیدین که قدیمیها گفتن هرکس گربه ای زیر پاش ب…نه پادشاه میشه»؟من وشهلا هم با دهان باز و چشمهای گرد شده یکصدا گفتیم:« نــــــع»!!گفت:خب حالا که شنیدین .اما به کسی نگین شما دو نفر پادشاه میشین تازه نشنیدین که میگن به گربه گفتن گ…ت درمونه گفت حالا که اینجوره نمیاد تا هزار سال . گربه که الکی نمیاد زیر پاتون کار خرابی بکنه .حالا هم بروید و کلاهتان را بگذارید شاخ سرتون .
از آن شب به بعد ماجرای گربه و عنایات خاصش به من و شهلا چند بار دیگر هم تکرار شد اما صبح که از خواب بیدار میشدیم به جای گریه و زاری کردن به طرفهای مفابلمان فخر می فرو ختیم که :دلتون بسوزه دیشب بازم گربه زیر پای ما شیرین کاری کرد . ربیعتان مبارک