از ما اصرار بود و از او انکار.می گفت حرفی برای گفتن ندارم!گفتم می خواهیم شما و خانواده تان را به خاندان مجدی معرفی کنیم.گفت: چرا من؟گفتم نوبت به همه میرسد!حالا نوبت شماست!فردا نوبت یکی دیگر از خوانندگان سایت.

به گرمی من و حامد را پذیرفت.ابتدا با شربت و شیرینی کاممان راشیرین کرد و سپس شروع به مصاحبه کردیم.طبق معمول,ابتدا از ایشان خواستیم که خودشان را معرفی کند.

محمود مجدی نسب فرزند خواجه ابوالقاسم بازنشسته ی اداره کشاورزی.فکر کنم فرزند هفتم یا هشتم خواجه ابوالقاسم باشم.گفتم اسامی برادران و خواهرانت را به ترتیب بگویید: بی بی گوهر – احمد – غلامحسین – غلامعلی – طوبی – مرتضی – صفر – مصطفی – مهین – محمود – عطاالله – شکرالله گفتم پس دهمین فرزندی! با کمی تاملسری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد:سه فرزند دیگر نیز به نام های ” زیبا و طوبی و محمود ” هم داشته اند که فوت کرده اند.

از ایشان خواستیم که همسر و فرزندانش را معرفی کند. پاسخ داد: نام همسرم بی بی پروین هاشمی است و بازنشسته آموزش و پرورش است.هر چقدر از خوبی هایش بگویم کم گفته ام. تمام موفقیت هایم را مدیون ایشان هستم. در طی مصاحبه آقا مسعود فرزند مرحوم غلامعلی هم نشسته بود.وقتی که آقا محمود داشت همسرش را معرفی میکرد آقا مسعود که کنار من نشسته بود با دست بر زانوی من زد و گفت: (به زبان دزفولی) “مِلاکِه یَ” و بعد از دو ثانیه دوباره بر زانوی من زد و گفت: مِلاکِه یَ و پس از دو ثانیه برای سومین بار عمل خود را تکرار کرد.آقا محمد ادامه داد ما در سال ۱۳۵۵ ازدواج کردیم و یک سال بعد از لوایه به منزل کنونی مان نقل مکان کردیم.سه فرزند دارم فرزند اولم ” فائقه خانم” که دارای دو مدرک لیسانس علوم آزمایشگاهی و زبان انگلیسی است و در قم مشغول به کار است.”آقا مجتبی” کارشناس ارشد کشاورزی است و هم اکنون در طرح توسعه نیشکر اهواز مشغول به کار است و “فیروزه خانم” که مدرک لیسانس پرستاری دارد و در حال گذراندن طرحش است.

آقا حامد پرسید قیافه تان خیلی شبیه عمو مرتضی است جواب داد آری در بین همه ی برادرانشبیه ترین برادران به هم هستیم. پرسید: رابطه ات با حاج غلامحسین چگونه بود؟ گفت خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است هرکس نامش را می شنود دو صد رحمت نثار او میکند. دو خصوصیت ویژه داشت اول اینکه بسیار شوخ طبع بود( در حالی که خدش اصلا از شوخی هایش نمی خندید ) و دوم اینکه اصلا اهل تجمل نبود و ادامه داد بگذارید حکایتی از خواجه غلامحسین برایتان بگویم.

یک سال پس از فوت خواجه غلامحسین,روزی مرحوم نعمانی از جلوی دربمنزل خواجه غلامحسین رد می شود و ناگهان ترمز میکند و چندین بار بر روح او رحمت می فرستد! علت را می پرسند پاسخ می دهد: روزی به خواجه غلامحسین گفتم نمیخواهی دستی به سر و وضع خانه بکشی گفت: ” پس از فوتم بلافاصله این کار را انجام می دهند ” و حالا میبینم که پیش بینی اش درست از آب در آمده است  و هنوز یک سال از فوت ایشان نگذشته است که خانه را بازسازی کرده اند.

گفتم وقتت را در دوران بازنشستگی چگونه پر می کنی؟

گفت: با دیدن تلویزیون و مطالعه. به کتاب های تاریخی و رمان بسیار علاقه مندم و هیچکدام از کتاب های ذبیح الله منصوری را از قلم نینداخته ام. اخیرا نیز خواندن ترجمه ی قرآن را شروع کرده ام و به خاطر عدم آگاهی به زبان عربی,ترجمه ی بسیار خوبی از آن تهیه کرده ام و در حال مطالعه هستم.

گفتم هر حرفی دوست داری بزن,گفت:بنویس من از همسرم بسیار راضی هستم و بسیار قدردان ایشان هستم.

حامد گفت: یک پیام به عنوان آخر مصاحبه.که گفت:

اگر پند خردمندان به شیریی نیاموزی                                                    زمانه با دو صد تلخی بیاموزد تو را روزی