سلطان محمود پیری ضعیف دید که پشتواره خار میکشید…

بر او رحمش آمد و گفت :

ای پیر دو سه دینار زر میخواهی ،یا دراز گوشی ،یا دو سه گوسفند ،یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی…؟

پیر گفت :

زر ده تا در میان بندم، و بر دراز گوش بنشینم، و گوسفندان در پیش گیرم ،و به باغ بروم  و به دولت تو تا باقی عمر آنجا بیاسایم …!

سلطان را خوش آمد و فرمود که چنان کردند…