نام اقای ” منوچهر مهدی پور ” برای خاک خوردگان جبهه های حق علیه باطل اشناست . حضور هشت ساله ی ایشان در جبهه ها و خصوصیات فیزیکی و اخلاقی ایشان ، از او شخصیتی به یاد ماندنی ساخته است . ایشان از چهار سال پیش مبادرت به جمع اوری ” دایره المعارف شهدای دزفول ” نموده اند و تاکنون با ممارست فراوان بیش از ۰۰۰/۲۵۰ عکس از شهدای دزفول جمع اوری نموده است و تک تک انها را فایل بندی کرده است بدین معنا که اگر در یک قطعه عکس پنج نفر حضور دارند این عکس را زیر مجموعه ی هر پنج نفر قرار داده است .
یکی از خصلت های جالب اقا منوچهر فن بیان قوی ایشان است . همیشه توبره اش از داستان های شنیدنی و جالب لبریز است . چهار سال کند و کاو با شهدا از ایشان دایره المعارفی سیار ساخته است که اگر در شهری همچون تهران می زیست بی گمان هم اکنون برای خود اوازه ای به هم زده بود هرچند خلوصی که نسبت به شهدا دارد از کلامش هویدا ست و همین مطلب یعنی ” انس با شهدا ” او را ” سیراب ” می کند .
یکی از زیباترین و شنیدنی ترین داستان ها ی واقعی او بدین شرح است :
سال ۸۹ بود و من تصمیم گرفتم از کلیه ی قبور شهدای دزفول و حومه عکس تهیه کنم . برای این منظور برنامه ریزی مدوّنی انجام دادم و تمامی قبور را پس از عکس گرفتن ، نشانه گذاری می کردم و برای جلوگیری از اشتباه دو مرتبه دیگر این کار را چک می کردم تا مبادا شهیدی از قلم افتاده باشد .
در تیر ماه همان سال به سراغ ارامستان ” امیر مکان ” ( به زبان دزفولی ” امیرکان ” ) در شهرک شمس اباد رفتم و پس از دو مرحله تصویر بردار از کلیه ی قبور در دو روز مختلف ، به تدوین عکس ها مشغول شدم و تا پاسی از شب بدین کار مشغول بودم .
زمانی که خوابیدم در عالم خواب دیدم مردی با صورتی مبهم و در حالی که چفیه ای به سر داشت دستش را به عتاب به سمت من اورد و گفت : ” پ ن مو هم شهیدیم ” ( پس نه من نیز جزء شهدا هستم ) و این جمله را دو بار تکردار کرد .
با هول و هراس بیدار شدم و پس از مدت زمانی دو مرتبه به خواب رفتم . دقیقا ً مصادف با اذان صبح مجددا ً ان مرد با همان هیبت به خواب من امد و شروع به گفتن اذان کرد و در حین اذان جمله ی فوق را مرتب تکرار می کرد یعنی می گفت : الله اکبر الله اکبر . پ ن مو هم شهیدیم .
این مرتبه بایم یقین حاصل شد که علی رغم دقت بسیار زیادم شهید ی را از قلم انداخته ام . هنوز اقتاب طلوع نکرده بود که خود را با عجله به ارامستان امیر مکان رساندم و با استیصال در مقابل قبور شهدا ایستادم و گفتم اکنون که مرا تا اینجا کشانده ای خودت را به من نشان بده .
تک تک قبور شهدا را چک کردم و دیدم همگی علامت خورده اند . به ناچار و برای مرتبه ی دوم و با دقت بیشتری به وارسی پرداختم و به مزار شهید ” مصطفی زالی زاده ” رسیدم . این شهید از شهدایی است که دو سنگ قبر دارد . یکی در ارامستان امیر مکان و دیگری – که در واقع یادبودی است – در قبرستان صفی اباد . با درماندگی به سر مزارش نشستم و ضمن خواندن فاتحه به شوخی گفتم : اقا مصطفی من که از تو دو عکس گرفته ام یکی در این ارامستان و دیگری در صفی اباد . لختی خستگی در کردم و حین برخاستن شلوارم به معجر مزار بغلی گیر کرد به طوری که یک لحظه مرا به سمت خود چرخاند و همین چرخیدن کافی بود تا مرا با مزاری که در زیر پارچه ای سبز در زیر این معجر پنهان شده بود اشنا کند . با کنجکاوی پارچه را کنار زدم و دیدم مزار شهید ” مراد قلیان ” هویدا شد . با دیدن این مزار حالم انچنان منقلب شد که ناخود اگاه بر زمین نشستم و دقایقی را با اشک و لبخند پشت سر گذاشتم .
این داستان واقعی ، اندکی بود از بسیار زیاد .
اما شاید تعجب کنید که این مطلب مقدمه ی داستان واقعی خودم بود . حالا گوش کنید به داستان من .
امروز پنج شنبه ۱۵ / ۱ / ۹۲ به ارامستان ” بهشت علی ” رفتم تا در مراسم چهلم مادر بزرگ همسرم شرکت کنم .
” علی ” فرزند یک و نیم ساله ام بنا به اقتضای سنش شیطنت می کرد و مرا مجبور به اغوش گرفتنش کرد . اما همین نیز اورا مجاب نکرد و تا مرا به قدم زدن در ارامستان وا نداشت ، ارام نگرفت . توفیق اجباری نصیبم شده بود و نمی دانستم چه موهبتی در انتظار من است . ارام ارام در بین قبور قدم می زدم که ناگاه با اقای حاج عظیم نکویی برخورد کردم و گفت : می دانی امروز سالگرد شهادت ” غلامحسین مجدیان ” است . گفتم : نه و ادامه دادم مزارش کجاست ؟ گفت : همینجا . مزار شهید درست در یک قدمی من قرار داشت و جالب تر اینکه دوربینی را که روز گذشته در جیبم قرار داده بودم براثر فراموشی در جیبم جاخوش کرده بود و بلافاصله ان را خارج کردم و از مزار شهید عکس گرفتم .
امروز سالگرد شهید غلامحسین مجدیان ف کریم بود و همه چیز دست به دست هم داده بود من سالگرد عروج او را به اطلاع شما برسانم .
شهید غلامحسین مجدیان که برادر شهید عبد الرضا مجدیان است دبیر اموزش و پرورش بوده اند و در سال ۶۱ در جاده ی کرمانشاه توسط گروهک منافقین پس از شکنجه بسیار به شهادت می رسند .
برای ترویح روح ان شهید فاتحه ای هدیه کنید .
در پایان ذکر یک نکته الزامی است . دیروز اقای ” حسن مجدیان ف رحیم ” دیدگاهی در مطلب ” چهارم فروردین چه گذشت ” زده بودند و از عدم اطلاع رسانی جهت اخذ عکس ها گلایه مند بودند . هر چند مدیریت سایت و اقای محمد حسن مجدی نسب برای رفع شبهه ی ایشان مطالبی را درج فرموده اند اما بر خود لازم دیدم نکته زیر را اضافه کنم .
در پاسخ به ان عزیز باید بگویم :
احتمالا ” رابط شما در این مورد ضعیف عمل نموده است وگرنه با برنامه ریزی هایی که از نیمه بهمن برای تهیه ی عکس ها صورت گرفته بود می بایست این عکس ها به دست مدیریت سایت می رسید تا از انها استفاده می کرد .
حال ، ” هر کجا جلوی ضرر را بگیریم ، منفعت است ” .
این گوی و این میدان . لطفا ” شما شخص دیگری را جهت رابط فامیل محترم مجدیان معرفی نمایید تا بتواند این بار را به منزل مقصود برساند و شما – و بی گمان ما را – از دغدغه هایی که ممکن است در اینده پیش بیاید مبرّی کند هر چند تا انجایی که من اطلاع دارم اقای ” حسین مجدیان ” تمام سعی و هم ّ خود را در این مرحله انجام داده است ولی در جمع نویسندگان سایت ، نویسنده ای از شاخه ی مجدیان حضور ندارد و دعوت چند باره ی ما در این مورد تیری بوده است که به سنگ خورده است .
عدم وجود یک یا چند نویسنده از شاخه ی محترم مجدیان منجر به این خواهد شد که اخبار این شاخه به شکل ناقص و از زبان دیگران نقل شود و برای برنامه ریزی های بزرگ تری همچون اولین گردهمایی خاندان بزرگ مجدی نیز با کمبود هایی مواجه شویم .
برای چندمین مرتبه – خصوصا ” خطاب به اقای حسن مجدیان – دعوت می نماییم نویسندگانی را از شاخه ی محترم مجدیان معرفی نمایید تا اینگونه اخبار – مانند سالگرد شهادت غلامحسین مجدیان – توسط یکی از نویسندگان خودتان درج شود و حضور این عزیزان در جمع نویسندگان ، یکی از کمبودهای حلقه ی نویسندگان را برطرف کند .
چشم به راه حضور سبز شما هستیم .
با احترام فراوان .
محمود رضا مجدی نسب