مادرم لقمه که عشق را لقمه لقمه به ما بچه هایش میخوراند

مادرم از شکمش که نه از جانش میزد تا به ما برسد

مادرم از خوابش که نه از همه ی خواستنهایش گذشت تا ما بچه هایش رابه خواسته هایمان برساند

سواد خواندن و نوشتن نداشت اما شبها پا به پایمان بیدار میماند تا ما درسمان راخوب بخوانیم و در امتحانهایمان موفق شویم و به کلاس بالاتر برویم کار پیداکنیم شوهر کنیم و زن بگیریم و خوشی کنیم و عاقبتمان بخیرشود و …

او عصای دست پیری نمیخواست

او انیس و همدم روزهای تنهایی نمیخواست

او دراندیشه ی پرستاری روزهای بیماریش نبود

او ذره ای به روز مبادا فکر نمیکرد چراکه همیشه به خدابش که در حوالی قنوت نماز شبش بود میبالید

او فقط سلامتی و آسایش و نیک بختی مارا میخواست .همین

اما من مانده ام در عجب از کار روزگار

اینک تن نازنیش با زخمهای بستر گلباران شده

دستهای زحمت کشش که خانه ی عشق ومحبت همسر و فرزندانش را بادرایت و مادری تمام میچرخاند خشک و بی حرکت شده

اما

اما

هنوز هم برقی در نگاهش هست

برق انتظار

برق اشتیاق

برقی که دیر یا زود خاموش خواهد شد

او بچه هایش را میخواهد نوه ها و نتیجه هایش را

میخواهد که کنارش بنشینند و احوالش را بپرسند و با بوسه ای از مهر و صداقت به او گرمای زندگی ببخشند

شاید همین الان هم دیر باشد

شاید روزی آرزو کنیم که ای کاش میشد فقط یکبار دیگر مادر راتنگ در آغوش بگیریم نه برعکس مادر مارا تنگ درآغوش بگیرد و بغضهای در گلو و عقده های دلمان را برایش وا کنیم .

نگذاریم که ناگهان چه زود دیر شود .