روایت شده که روزی حضرت محمد(ص) در مسجد نشسته بودند که مردی از اعراب نزد ایشان آمده و سلام کرد و حضرت جوابش را دادند و فرمودند: از کجا می آیی؟
عرض کرد از راه دور می آیم و چند سؤال از شما دارم و جواب آنرا از شما می خواهم .
حضرت فرمودند بپرس تا جواب بشنوی :

عرض کرد می خواهم داناترین مردم باشم حضرت فرمود: از خدا بترس

عرض کرد می خواهم از خاصان درگاه خدا باشم حضرت فرمود: شب و روز قرآن بخوان

عرض کرد می خواهم همیشه دل من روشن باشد حضرت فرمود: مرگ را فراموش مکن

عرض کرد می خواهم در رحمت حق باشم حضرت فرمود: با خلق خدا نیکی کن

عرض کرد می خواهم از دشمن به من آسیبی نرسد حضرت فرمود: همیشه توکل به خدا کن

عرض کرد می خواهم در چشم مردم خوار نباشم حضرت فرمود: پرهیز کار باش

عرض کرد می خواهم عمر طولانی داشته باشم حضرت فرمود: صله رحم کن

عرض کرد می خواهم روزی من وسیع باشد حضرت فرمود: همیشه با وضو باش

عرض کرد می خواهم به آتش دوزخ نسوزم حضرت فرمود: که چشم و زبان خود را ببند

عرض کرد می خواهم بدانم که گناهم به چه چیز ریخته شود حضرت فرمود: تضرع و توبه به حال بیچارگی کن

عرض کرد می خواهم سنگین ترین مردم باشم حضرت فرمود: از کسی چیزی مخواه

عرض کرد می خواهم پرده عصمتم دریده نشود حضرت فرمود: پرده کس را ندر

عرض کرد می خواهم که گورم تنگ نباشد حضرت فرمود: مداومت کن به قرائت سوره تبارک

عرض کرد می خواهم مال بسیار داشته باشم حضرت فرمود: مداومت کن به قرائت سوره واقعه

عرض کرد می خواهم از فردای قیامت ایمن باشم حضرت فرمود: میان شام وخفتن به ذکر خدا مشغول باش

عرض کرد می خواهم خدای را در نماز حاضر یابم حضرت فرمود: در وقت ساختن وضو بسیار دقت کن

عرض کرد می خواهم از خاصان باشم حضرت فرمود: در کارها راستی و درستی پیشه کن

عرض کرد می خواهم در نامه عمل من گناه نباشدوهمیشه خیر و خوبی باشد حضرت فرمود: به پدر و مادر نیکی کن

عرض کرد می خواهم برای من عذاب قبر نباشد حضرت فرمودند: جامه خود را پاک نگه دار