سال ۱۳۶۶ که در مجتمع آموزش عالی دهخدای قزوین قبول شده بودم به خاطر شرایط جنگی و تنها شدن والدینم وبعد مسافت و … حسابی دلتنگ خانواده می شدم وحس غربت بومی دلم شده بود در این حال وهوای خاکستری روزی که بادوستی برای خریدمایحتاجمان به شهر رفته بودیم (توضیح اینکه مجتمع ما خارج شهر قزوین احداث شده بود) به تابلویی برخوردم که روی آن نوشته بود:دکتر منوچهر مجدی نسب متخصص گوش وحلق وبینی ،پاسست کردم وجلوی تابلو ایستادم وبه آن خیره شدم دوستم که حالت بنده رادید علت را پرسید گفتم : حدس میزنم که این آقاباید بامن نسبتی داشته باشد اما مطمئن نیستم وحس کنجکاوی هم بدجوری امانم را بریده و او که حالش کمتر از خود بنده نبود بااصرارتشویقم کرد که به دیدن ایشان بروم تا اطمینان حاصل شود بالاخره دل را به دریا زدم و به مطب ایشان رفتیم .مطب نسبتاًشلوغ بود منصرف شدم وخواستم برگردم که دوستم که ظاهراًحس فضولی اش به شدت گل کرده بود مانع شد وگفت ما که تااینجا آمدیم حالا بقیه اش را هم برویم ببینیم چه میشود وبه این ترتیب به منشی گفتم بنده برای کاری شخصی میخواهم دکتر را ملاقات کنم .بعد از مدت کوتاهی با هماهنگی منشی وارد مطب شدم میدانستم که از شدت خجالت سرخ شده ام واین را از گرمای صورتم می فهمیدم . با صدایی لرزان سلام واحوالپرسی کردم وگفتم : جناب دکتر من فروغ مجدی اهل دزفول ودانشجوی ساکن قزوینم و حدس میزنم که باید با شما نسبت داشته باشم همین که این سخن از دهانم خارج شد با خوشرویی تمام از جای خودشان بلند شدند ودربرابرم ایستادند ونام پدر وجدم را پرسیدند وبه این ترتیب سر صحبت باز شد وایشان ازمنشی خواستند تا بیماری را داخل نفرستد وبرایمان چای سفارش داد ازلابلای حرفهایش فهمیدم که دکتر فرزند خواجه مبارک است وگرچه برای من این نام ناآشنا بود ولی به روی خودم نیاوردم آنروز از آن همه تواضع و قوم وخویش دوستی دکتر در برابر دوستم چقدر به خود بالیدم گرچه بعدازاین دیدار هنوز موفق به زیارت مجددشان نشده ام اما حال که خاندان معظم ومعزز مجدی فرصت بیان سخنان وناگفته هایشان را از طریق این سایت خانوادگی پیداکرده اند بنده وقت را غنیمت دانستم که از این نیک مرد بزرگ یادی بکنم انصافاً ذیدار و برخورد خوشایند ایشان درآن ایام برایم روحیه بخش بود .حالا دعا میکنم هرکجاهست درپناه خدا و خوشدل وکامروا باشد.
یادی از یک انسان نکو
سال ۱۳۶۶ که در مجتمع آموزش عالی دهخدای قزوین قبول شده بودم به خاطر شرایط جنگی و تنها شدن والدینم وبعد مسافت و … حسابی دلتنگ خانواده می شدم وحس غربت بومی دلم شده بود در این حال وهوای خاکستری روزی که بادوستی برای خریدمایحتاجمان به شهر رفته بودیم (توضیح اینکه مجتمع ما خارج شهر […]