سلطان محمود و پیر مرد

سلطان محمود پیری ضعیف دید که پشتواره خار میکشید... بر او رحمش آمد و گفت : ای پیر دو سه دینار زر میخواهی ،یا دراز گوشی ،یا دو سه گوسفند ،یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی...؟ پیر گفت : زر ده تا در میان بندم، و بر دراز گوش بنشینم، و گوسفندان در پیش گیرم ،و به باغ بروم و به دولت تو تا باقی عمر آنجا بیاسایم ...! سلطان را خوش آمد و فرمود که چنان کردند...

نهایت خساست

بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد. اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من...