خاطره ای از پدربزرگ در ايام جنگ تحميلی
در ايام جنگ زمانی كه عمليات كربلای 4 آغاز شده بود مثل عادت معمول صدام حسين كه با شروع هر عمليات رزمندگان مناطق مسكونی بخصوص دزفول را زير موشكهای 12 متری خود قرار مي داد ما به همراه چندی از اقوام كه از جمله خانواده پدر بزرگم ( مرحوم حاج حسين مجدی ) برای در امان ماندن از موشكهای صدام در منزلی كه در كنار دامداری و کارگاهمان در گاوميش آباد پدرم ساخته بود رفته بوديم .
صبح طبق معمول پدر بزرگم با دوچرخه برای سركشی به منزل و خريد نان عازم شهر شدند در در بين راه ماشينی با ايشان تصادف نموده و ايشان را به بيمارستان منتقل مي كنند.
بعد از چند ساعت دوچرخه در هم پيچيده پدر بزرگ را به محل سكونت ما آوردند و گفتند كه ايشان تصادف نموده و به بيمارستان برده اند. ما هم سراسيمه به بيمارستان رفتيم ولي هرچه در بيمارستان به جستجو پرداختيم ايشان را پيدا نكرديم. البته بايد گفت كه بيمارستان جای سوزن انداختن نبود چون مجروحان عمليات را به بيمارستان مي آوردند.سراغ پدربزرگ را از مسئولين بيمارستان گرفتيم و آنها عنوان نمودند كه ايشان احتمالا” با مجروحين جنگی اعزام گرديده اند و اظهار بی اطلاعي از محل اعزام ايشان نمودند.
بنده به همراه دايی حاج حميد و دامادمان ناصر رضائي به تهران رفتيم چون گفتند كه احتمال زياد به تهران اعزام شده است . وقتي ما به تهران رسيديم و پيگير امور شديم فهميديم جهت اطلاع از وضعيت مجروحين,ستادی در فرودگاه مي باشد كه كليه اسامی مجروحين و بيمارستانهايی كه بستری شده اند را دارد.
ما به محل ستاد تخليه مجروحين رفتيم و آن محل آنچنان شلوغ بود كه با سختی و البته داد و فرياد داييم موفق شديم با مسئول آنجا صحبت نمائيم و ليستهای مجروحين در اختيار ما گذشتن ولی هر چه جستجو كرديم اسمي از پدر بزرگ نيافتيم. و چاره ای جز جستجوی تك تك بيمارستانها را بصورت حضوری نداشتيم .
حدود 5 روزی تقريبا” كليه بيمارستانهای تهران را گشتيم ولي هيچگونه اثری از ايشان نيافتيم .
حتي به پزشك قانوني مراجعه و با ترس و دلهره كليه جسدهايي كه در آنجا بود را نگاه كرديم شايد اثری از ايشان پيدا كنيم ولي خوشبختانه در آنجا اثری از ايشان نبود.
بعد از حدود 10 روز نا اميد و بدون پيدا كردن هيچ اثری از ايشان به دزفول برگشتيم . همه اقوام نزديك با دلهره و ناراحتي از مفقود شدن پدربزرگ و تقريبا نا اميد در منزل ما جمع شده بودند و حتي بعضی ها مي گفتند كه بايد تدارك فاتحه خوانی را مهيا نمائيم.
بعد از گذشت 3 روز از بازگشت ما از تهران و كاملا نا اميد شدن از پيدا كردن ايشان و احتمال اينك او فوت نموده و چون هيچگونه مدرك شناسايی نداشته و در شهدای گمنام در يكی از شهرها دفن شده است.
صبح زود درب منزل ما به صدا در آمد و وقتي كه در را باز كردم دايي حسين شيخ نجدی را به همراه پدربزرگم كه يك بادگير به تن داشت و با آن بادگير خيلی قيافه با مزه ای پيدا كرده بود را مشاهده نمودم و با داد و فرياد كسانی كه منزل بودند به بيرون ريختند و همگي از ديدن پدر بزرگ خوشحال شديم.
بعد از اينك واقعه را از ايشان سؤال نموديم اينطور نقل نمودند كه به از تصادف من را بيهوش به بيمارستان بردند و با مجروحان جنگی به تبريز اعزامم نمودند . بعد از اينك در آنجا به هوش آمدم و سراغ خانواده ام را گرفتم فهميدم كه كجا هستم .
با بهبودي نسبی اصرار نمودم كه من را به شهرم باز گردانند . من را سوار اتوبوس نموده و با زحمت و دردسر فراوان خود را به انديمشك رسانده و به سراغ حاج حسين رفتم .
بايد گفت كه تقريبا” اين 20 روز چقدر سخت بر ما گذشت ولي با ديدن ايشان اين سختي براي ما لذت بخش گرديد.
نظرات (4)
عشق تورا به باد سپردم تا با خود به دورترینها ببرد و به حافظه ی شقایقهای تمام دشتهای دنیا بسپرد. وسعت قلب کوچک من تنها کافی نیست . از تو اسطوره ای ساخته ام از عشق و از مهر پدرانه ات تا همیشه ی خدا هرگز طعم محبتهایت که هیچ محبتی را تا به حال مانندش ندیده ام ،از یاد نخواهم برد .من به دستان زحمت کشیده ات سجده میکنم پدرجان من به چهره ی چروکیده ات که گذر سخت روزگار رادر آن میدیدم افتخار میکنم . هرروز صبح به دیدن عکس کوچکت می آیم و به تو سلام میکنم.وبا لبخند محو وشیرین درون عکس جان میگیرم .پدر نازنینم هرگزم نقش تو از لوح دل وجان نرود /تا زمانی که هستم یاد تو نیز بامن هست .
جالب بود.تا الان این حکایت را نشنیده بودم.خدا رحمتش کنه.
خدا رحمتشون کنه. خاطرات مردم عادی دزفول (نه صرفا رزمندگان) از جنگ خاطرات عجیبی هستند که باید تا زمان هست ثبت و ضبط بشن. این میتونه یر آغازی باشه برای نوشتن خاطراتی از این دست…
به همچین ماجرایی میتوان گفت خاطره. نه اینکه هر اتفاقی که واسه خودمون جالب بود رو به خورد مخاطب بدیم.
جالب بود. دیگران یاد بگیرند.