محمودرضا مجدی نسب۱۳۹۱/۲/۶ ۱۸:۲۲:۳۷شانه هایش سخت تکان می خورد و می گریست . از دور نگاهــش کردم . نزدیکــتر رفتم . حامــد بود . جلوی بنری که عکس " حاج محمد " بر ان نقش بسته بود ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . جریان را پرسیدم . هق هق گریه امان نفس کشیدن را بریده بود و قفلی بر لبها زده . دقایقی گذشت .سکوت من بود و های های گریه او . بالاخره ارام گرفت و گفت:عاشورای امسال(15/9/90) طبق معمول...