دفتر خاطرات کودکی -برگ سوم-گربه

سال 59 که جنگ شد مدتی را با خانواده ی خواهرم و شوهرش حاج محمدعلی و بچه هایش زندگی می کردیم و هروقت هم که موشکباران میشد اوقاتمان درزیرزمین خانه شان میگذشت گرچه باترس و دلهره توأم بود ولی به ما بچه ها که تعدادمان هم کم نبود حسابی خوش میگذشت شبهای شوادون وشام خوردن زیر نور فانوس و جمع گرم وپررونق بزرگترها که گاه همسایه ها و اقوام(که چون نمیدانم راضی به نام بردنشان هستند از نوشتن نامشان صرف...

بازی های محلی(اشتیتی)

پدرم وقتی از دوران کودکی و بازی های اون زمان میگه یه جورایی حسودیم میشه اینقدر با آب و تاب و خنده از خاطرات و بازی هامیگه که پیش خودم میگم کاش منم از بچه های اون زمان بودم همین طور که پدرم خاطرات زیادی از این بازی داره مطمئنم خیلی از شماها هم از این بازی قشنگ خاطره زیاد دارین بخاطر همین تصمیم گرفتم این بازی قشنگ رو معرفی کنم به دو دلیل یکی اینکه هم سن و سالی...