هفت داستان جالب

1 دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو...

شعر و داستان های خواندنی

"زاغکی قالب پنیری دید" از همان پاستوریزه های سفید! پس به دندان گرفت و پر وا کرد روی شاخ چنار مأوا کرد اتفاقا ازان محل روباه می گذشت و شد از پنیر آگاه گفت :اینجا شده فشن تی وی! چه ویوئی !چه پرسپکتیوی! محشری در تناسب اندام کشتهء تیپ توست خاص و عوام! دارم ام پی تریّ ِ آوازت شاهکار شبیه اعجازت ولی اینها کفاف ما ندهد لطف اجرای زنده را ندهد ای به آواز شهره در دنیا یک دهن میهمان بکن ما را! زاغ ،بی وقفه قورت داد پنیر! آن همه حیله کرد بی تاثیر گفت کوتاه...

چهار داستان عبرت امیز

خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟ یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید : پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد . همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی . پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟" چندی بعد اسب پیرمرد به همراه...

پنج داستان خواندنی

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني...