خاطره ای از مادرم

هفت ساله بودم واون موقع نه یخچالی بود ونه کولری ونه ماشینی ونه خیلی چیز های دیگه ظهرهای تابستون شبستون ناهار می خوردیم وشوادون می خوابیدیم وشبها توحیاط آجر فرش که خنکای آن از آب پاشی برروی آن ذوق زده مون می کرد شام می خوردیم وشبها بر پشت بام می خوابیدیم بر روز زمین کاه گل آن که وقتی آنرا آب پاشی می کردیم از بوی مطبوع کاه گل به وجد می آمدیم وتشنگی خود را با جرعه ای...