فاطمه مجدی نسب۱۳۹۲/۵/۱۳ ۲۲:۱۳:۴۶روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار... همه رفتند...