عزیز من،سلام
پانزدهمین سال نبودت را،امروز تقویم و تاریخ پاییزی‌اش به رخم می‌کشند و هرچه از بی‌رحمیِ آبان بگویم،کم است.
امیدوارم حالِ دلت جاری در عشق باشد،حال ما‌هم به‌سان آن دردمندی‌ست که علاجش مریض خانه‌ی وجود توست.
ابرهای پاییزی را بغض خفه کرده و خورشید ناراحت از طلوع امروزش،نیامده تاب غروب بند دلش را پاره کرده است.
ساعت میلی به حرکت ندارد و ساز‌هایم میلی به نواختن،انگار که قفسی فولادی هوس پریدن را از هوش چکاوک آوازه‌خوان گرفته باشد
سرزمین من،
میان وعده های جنون این تاریخ،زمزمه‌ی صبر نگاهت را فرا می‌خوانند،که ای کاش می‌شنیدی،گذر از عصر پاییزی بی تو،سخت ترین گذرگاهِ عمر من است.
و جوانه‌ی دلتنگی‌ام امروزه،جنگلی‌ست پر از درختان تنومندی که هیچکس رغبتی برای دیدارش ندارد.
حال اما،زندگی زیباست،و پر از طراوت حقیقت،و درد هیچکدام عمیق‌تر از جایِ خالی‌ات نیست.
بگذریم، که هرچه غم را تکرار کنی،غمگین تر می‌شود قاصدک نامه رسانم.
ساعت را به حرکت در می‌آوردم و قفس فولادی را می‌شکنم،چون که من با خیالِ وجود تو،در چنگ ابر‌های بهاری‌ام.

(با تقدیم به روح پاک غلامرضا شیخ نجدی)
نویسنده :فرشته شیخ نجدی