مرداماه ۱۳۸۸در تهران منزل مادر خانمم بودم اتفاقا باجناق عزیزم آقای منصور شفیعی آنجا تشریف داشتند با ایشان در مورد رفتن به سفری یک روزه صحبت نمودم وایشان قبول کردند مرا در این سفر همراهی نمایند فردای آنروز ساعت ۵ صبح به اتفاق ایشان وپسرش حسین آقا به سمت شهرستان دماوند حرکت نمودیم واز آنجا وارد یک جاده خاکی شدیم وکوه را بوسیله جاده ای که احداث شده بود طی نمودیم وقتی به بالای کوه رسیدیم با چتر بازانی مواجه شدیم که تمرین چتر بازی می کردند برایم جالب بود چون برای اولین بار بود که از نزدیک آنها را می دیدم اجازه فیلم برداری وعکس گرفتن به من ندادند حدود یک ساعت مشغول تماشای ایشان شدیم راهمان را ادامه دادیم وبعد از طی دو ساعت به مکان مورد نظر رسیدیم دریاچه تار دریاچه ای رویایی در دل کوهها هیچ کسی در آنجا نبود وفقط اتاقکی در سمت جنوب دریاچه قرار داشت که دونفر در آن از دریاچه حفاظت می کردند فاقد برق بود به قدری ساکت وآرام بود که طپش قلبمان را می شنیدیم دمای هوا ۲۷ درجه بود وآب دریاچه بسیارسرد بود وآب آن از چشمه هایی که از کف آن می جوشیدند تامین می شد بعد از صرف صبحانه در آن محیط بهشتی پیاده روی دور دریاچه را شروع کردیم واین کار حدود ۲ساعت طول کشید وچه زیباییهای منحصر به فردی در محیط این دریاجه قرار داشت درختان زیبا جای پاهای جانورانی که جهت آشامیدن آب به آنجا آمده بودند تخم هایی که قورباغه ها در کنار دریاچه ریخته بودند چشمه زیبایی که اطراف آن با گلهای جور واجور احاطه شده بود بعد از اتمام راه پیمایی باجناقم مشغول صید ماهی قزل آلا شدند ومن هم به کوه نوردی رفتم حدود ساعت ۳ ساعت بعد ناهار را صرف نمودیم چون این دریاچه در میان کوهها قرار دارد هوا در آنجاسریع تاریک میشود وبرودت هوا به سرعت پایین می آید به سراغ چادر رفتم تا آن را علم نمایم ولی با کمال تعجب دیدم که چادر در ماشین نیست معلوم شد اصلا چادر رااز دزفول نیاورده ام اولین باری بود که چنین اشتباهی می کردم بدون چادر امکان ماندن در آنجا نبود یکباره کانتینری در بالای کوه توجه ام را جلب کرد به طرف آن حرکت کردم بعد از نیم ساعت به آنجا رسیدم خیلی جالب بود کانتینری نو وجاده ای آنجارا به دریاچه متصل می کرد خداوند یاریمان کرد پایین رفتم وبا ماشین بالا آمدیم هوا تاریک شده بود وآسمان غرق ستاره بود پس از صرف شام در آن محیط رویایی به آسمان خیره شدم سکوت فوق العاده ای حکمفرما بود هر از چندی ماهواره ای از بالای سرمان رد می شد همراهانم به خواب رفته بودند ومن دریغم آمد این همه زیبایی را فدای خوابیدن نمایم تا صبح همدم آسمان وستارگانش شدم از دور دستها صدای زوزه گرگ می آمد صبح گاهان پس از صرف ناشتایی به مقصد تهران عزیمت نمودیم ودل تنگ ار اینکه این مکان بهشتی را باید ترک کنم نکته ای که فراموش نمودم اینکه بحد وفور در آنجا کبک زندگی می کند به طوریکه با یک تکه سنگ میتوان آنها را شکار کرد ولی توصیه من به شما این است که چنین کاری نکنید چون ما وارد قلمرو آنها شده ایم وحفظ جان آنها بر عهده ماست کشتن آنها از بین بردن جزیی از طبیعت است وهمیشه ما باید پاسدار طبیعت باشیم حق یارتان