محرم نزدیک است.چشم به هم زدنی تا آمدنش نمانده.فقط رمضان نیست که به استقبالش بروند.در ذزفول ما و شاید در جاهای دیگر ایران اسلامی هم همچون رسم و رسومی باشد ، شاید.

اما در دزفول حداقل کمی قبلش علم و کتل و آرایش محله به پرچم و پرده، نصب شیدانه ، امریست مستدام.

بچه ها ، جوانها ، میانسالها و پیران در این شور و شیدایی همه تابع یک مرام و پرسابقه اند.

تکیه ی مجزای جوانان ، تکیه ی مجزای کودکان و … ، فاصله تکایای محلات را پر می کرد.

علم یراق ، شمشیر بازی ، چوب بازی ، تعزیه خوانی، حرکات موزون علم ها و کتل ها ، گروه های مارش . طبل و نقاره، گویی دفترچه خاطرات مشترکمان را ورق میزنم، اینطور نیست؟

جوان که بودم ، با هم سن و سالانم شب های آخر مانده به تاسوعا و عاشورا را تا صبح با هم می ماندیم. کمی آنسوتر بزرگتر ها از دود آتش که وظیفه داشت تا صبح محفل کپ و گفتشان را، در برنامه ریزی روز حرکت دسته ها در آن سرمای تیغ زن گرم نگه دارد، چشم ها را به هم می فشردند.

تهیه نان و خرما ، نان و حلوا ، در شیدانه ها بعهده ی خانم ها بود.

سالها به همین منوال گذشت.انقلاب شد ، ۱۳۵۷ . دزفول از امتحان نهایی انقلاب کارنامه ای درخشان گرفت و قبول شد. جنگ که شد ، دوباره در آزمون شرکت کرد ، این بار رتبه اش تک رقمیست.

مدیر مدرسه عشق اعلام کرد ، دزفول دینش را به انقلاب ادا کرد. آوازه اش از مرزها گذشت ، در سرتاسر جهان ، تنها قهرمان ایستاده بر سکوی مقاومت هر که بود ، در این رکورد شکنی جایش را به دزفول دادو رفت.

هر چند که نه کتابی ، نه یادمانی ، نه تابلویی نه کاپی ، نه تندیسی و نه تقدیر نامه ای  ، نه…. به رسم تجلیل سمبلیک از آن دوران در شهر نمیبینم.

آرام آرام تمثال قهرمانان بر تارک تکایا جای گرفت و نور افشانی کرد.

فرهنگ سازی شد ، گفتمان شبهای بیداریمان در طول محرم با گفتمان خیمه های برافراشته شده در کنار خیمه سالار شهیدان در سال ۶۱ هجری ، نزدیک و نزدیکتر می شد.

چند سالی را دور از خانه اجدادی گذراندم. سال ۱۳۹۰. به پیری رسیدم ، دلم هوایی شده بود. نمی دانستم چه می خواهد. بیهوده بهانه می گرفت.

گاه به خودم می گفتم چرا مثل بچه ها شده ام؟  و نمی دانستم این چه حالیست که مرا بی حوصله و سردرگم کرده است.

محرم که شد ، ناخودآگاه راهی شدم . شب تاسوعا دزفول بودم.انگار که گم شده ام را یافته باشم ، سر از پا نمی شناختم. هر چه به محله نزدیکتر می شدم ، تپش قلبم بیشترو بیشتر میشد. شاید اگر مسیر را کوتاهتر نمی کردم و از کوچه پس کوچه ها ی بازار میانبر نمیزدم ، سکته را زده بودم.

از پیچ بازار که رد شدم ، اطاق را دیدم ، مدرسه شده بود. چه خوب!!!

کمی آنطرف تر آرام گرفتم ، سرلووایه ، گویی که مرحوم مادرم را یافته ام.

بر دامانش نشستم و گریستم ، های های ، با صدای بلند.

کسی صدایم را نمیشنید ، آنقدر که بلند گو ها بلند بلند نوحه می گفتندو خوشامد گویی و ….

آرام گرفته بودم ، ولی فکور.

به دیوار کهنه صعبات مخروطی ، جنب خانه قدیمی خواجه ابوالقاسم تکیه زدم ، باز گریه ام گرفته بود ، ولی این بار نه اشک شور و شور انگیز ، بلکه این بار اشکهایم تلخ بود ، تلخ تلخ.

نگاهم را کشان کشان از کنار جوانی که به جرات می توان گفت حداقل بیست شال رنگارنگ ، از گردن تا تارک سر به خود پیچیده بود و دوستش سعی میکرد سوراخی بین شالها یافته تا او پکی به سیگارش بزند، رد کردم.

21

آنسوتر ، دخترکان را دیدم ، نظاره گر دسته جات در حال حرکت، که میشد خنده ها و گاهی قهقهه هاشان را از لا بلای پچ پچ هاشان شنید ، ایستاده و نشسته در کناره های خیابان.

اسبی را دیدم که همچون همان جوانک ، آنقدر شال بر گردنش آویخته بودند که تمام بدنت را به چندش  می کشاند.

باز هم اصرار بعضی از متولیان را دیدم که کدام دسته باید جلوتر و از کدام محله باید بگذرد.

جوانی را دیدم که سیگار تعارف می کرد به خیل عزاداران.

دعواهای مردم را دیدم بر سر نذری ها و نهارو شام هیئتی.

اینبار اگر برگشتم ، شاید اینهمه دلشوره را برای رسیدن به محله نداشته باشم.

نمی دانم

شاید تا شب تاسوعای دیگر….

چه باید کرد؟

مخلص شما ((کمیل))