امروز دوستی دیرین و از طوایف بختیاری به دیدنم آمد. دوست دوران دور دبیرستان که از قضا دلی نزدیک دارد وهنوز حلاوت این دوستی را نه گذر زمان زدوده ونه صداقتش به رنگ و تزویر اینروزها آلوده . از هر درسی سخنی گفتیم و از شاخه ای به شاخه ای پریدیم تا حکایتی شنیدنی از هوش وذکاوت جدپدریش به میان آمد (که البته این مرد شریف دیرزمانیست که به داربقا شتافته ).و ماجرا را از قول پدربزرگ مرحومش اینگونه نقل کرد که :
«مزرعه دار همسایه درکشت صیفی خود خیارهای سرسبز وآبدار و ظاهرا لذیذی داشت که به ما بچه چوپانها چشمک میزدند و هربار که از کنار مزرعه میگذشتیم خودی نشان میدادند اما مزرعه دار تعارف که نمیکرد هیچ چهار چشمی هم مواظب بود تا مبادا کسی به محصول دل انگیزش نگاه چپ بیندازد وحتی به خواهش های ما ( یعنی من وپسر عمویم که چوپان گوسفندان پدرم بودیم وهرروزازکنارمزرعه اش میگذشتیم ) کمترین وقعی نمیگذاشت تا آخرالامر بر آن شدیم که خودمان دست به کار شده و از خجالت شکممان در آییم .سپس شبانه من که ریزنقش ترو سبک تر بودم سوار بر گرده ی پسر عمو وارد مزرعه شدیم و من که بر پشت او سوار بودم مقدارزیادی خیار چیده و بعد از آنجا دور شدیم و همان شبانه کلک خیارهای نازنین را کندیم . صبح علی الطلوع آسوده و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گوسفندان را برای چرا راهی کردیم و مثل همیشه از کنارمزرعه ی همسایه گذشتیم اما اینبار بی اعتنا و بی التماس ودرخواست . و همین مرد مزرعه دار رابه ما مشکوک کرد بنابراین جلویمان را گرفت وگفت که دیشب چه اتفاقی برای خیارها افتاده و من میدانم که کار شما دونفر باید باشد و از او اصراروازماانکار تا پاپی شد که باید قسم بخورید واینچنین شد که من (که بر پشت پسر عمو سوار بودم ) قسم خوردم که من هرگز پا تو مزرعه ی تو نگذاشته ام و پسر عمو یم به صرافت افتاد وبی درنگ گفت :منم قسم میخورم که اصلا و ابدا دست به خیارهای شما نزده ام .