چندین ماه طول کشید تا بالاخره موفق شدم رو در روبا او گفتگو نمایم اولین بارکه به ایشان پیامک زدم با روی گشاده دعوت مرا پذیرا شدند ولی بیمار شدن ایشان ونقل مکان کردن به خانه جدید شان باعث شد که این گفتگو به تعویق بیفتد قرار بود ایشان تاریخ مصاحبه را تعیین نمایند ولی هر چه منتظر ماندم خبری نشد بالاخره خودم تاریخ را تعیین کردم وایشان بزرگوارانه دعوت مرا پذیرفتند وساعت ۹ شب تاریخ ۱۰/۱۰/۱۳۹۱به منزل ایشان رفتم وتا ساعت ۱۱ شب صبورانه به سوالات من جواب دادند از کودکیش از مهاجرت اجباریش به دزفول در ابتدای جنگ ایران وعراق از شهادت برادرش که تلخ ترین روز زندگیش بوده واز مادرش که مدت مدیدی است الزایمر زمین گیرش کرده و……برایم گفت به عنوان اولین سوال از ایشان پرسیدم خودش را معرفی نماید ج: بسم الله الرحمان الرحیم فروغ مجدی فرزند حسین مجدی متولد تیر ماه۱۳۴۷محل تولد آبادان فارغ التحصیل کار شناسی رشته دبیری زبان وادبیات فارسی از دانشگاه قزوین س:چه سالی از آبادان به دزفول آمدید ؟ج:با شروع جنگ یعنی شهریور سال ۱۳۵۹من وخواهرم به وسیله ماشینی که به مقصد اصفهان حرکت میکرد آبادان را برای همیشه ترک کردیم وساعت ۶ صبح به اندیمشک رسیدیم بعد از پیاده شدن از ماشین همه چیز برای ما غریب بود ونا آشنا وهیچ جایی را بلد نبودیم فقط اسم مسجد محمدی را می دانستیم وبازار را بالاخره پرسان پرسان منزل دایی حسین را پیدا کردیم زن دایی تاج به محض دیدن ما بسیار اشک ریختند وگفتند شما خود تنها مثل دو تا گنجشک هستید وشروع به پذیرایی از ما کردند س:چرا با خانواده نیامدید و در آن شرایط بحرانی دونفری آمدید ؟ج:به علت کمبود بنزین وماشین با ماشین همسایه آمدیم ودر این رابطه پسران مرحوم حاج رشید در صدد گرفتن یک مینی بوس بودند که بقیه افراد را به دزفول بیاورند آبادان مرتبا زیر آتش توپ وبمباران هوایی بود وخودم نزدیک شوش تانک ها را دیدم که آماده برای رفتن به جبهه بودند ومادرم آخرین نفر بود که با ماشین حمل گاز به دزفول امدند برادرانم سرباز بودند وخواهرانم نیز نزد شوهرانشان بودند به عنوان مثال مرضیه خواهرم چون شوهرش در آتش نشانی ابادان کار میکرد مجبور بود در آنجا باشد واکنون ساکن اهواز هستند.س:تا چه مقطعی در آبادان درس خواندید؟ج:کلاس پنجم را که خواندم انقلاب شد وبعد از آن غائله کردستان شروع شد وسپس جریان خلع عرب در خرمشهر اتفاق افتاد واوضاع بسیار نابسامانی بود ودرس خواندن ما به عهده خودمان بود چون هم معلم خودمان بودیم وهم مربی خودمان وتا موقعی که دیپلم را گرفتم وضع به همین صورت بود به عنوان مثال در دبیرستان که درس میخواندیم مورد اصابت موشک قرار می گرفت و ما را به محل دیگری می بردند امتحانات مادر مصلا برگزار می گردید ویک تکه کارتن زیر پای خود می گذاشتیم وامتحان می دادیم این جا به جایی شدیدا روی درس خواندن ما اثر می گذاشت الان محصلین می گویند درس خواندن سخت است ولی نمی دانند ما چه سختی هایی جهت درس خواندن کشیده ایم بعد از گرفتن دیپلم چون نمی خواستم از خانواده ام دور باشم از شرکت در کنکور خود داری نمودم وپیش خود گفتم اگر در کنکور قبول شدم واز این جا خارج شدم آیا دوباره آنها را خواهم دید ؟ولی مادرم مرا وادار نمودند که در کنکور شر کت نمایم وبا اصرار ایشان با بی میلی شروع به درس خواندن کردم وروی کاغذ های باطله شرکت نفت نکات کلیدی را یاداشت می کردم وجزوه می نوشتم ولی پس از چندی برای درس خواندن مصمم شدم وتمام وقتم را صرف درس خواندن نمودم وحدود ۳ ماه برای کنکور درس خواندم ودر سال ۱۳۶۶ با رتبه ۵۰۳ در دانشگاه قزوین قبول شدم س: پس خیلی کوشا بوده اید که از بین ۱۲۰۰۰۰۰نفر متقاضی با این رتبه عالی آن هم با صرف ۳ ماه درس خواندن قبول شده اید ؟با خنده جواب دادند آره وما در منطقه دو بودیم واین را هم بگویم که من از۴سالگی طبق گفته های دیگران حافظه بسیارخوبی داشته ام مثلا کسانی که در کلاس اول یا دوم درس می خوانده اند دروس آنها را از راه شنیداری تکرار می کرده ام وبا مژگان مجدی دختر عمویم ده سال هم کلاس بوده ایم و همیشه آخر کلاس می نشستیم س:برای من جالبه که دو دختر در شرایطی که مسیر آبادان تا دزفول بسیار نا امن بود خود تنها سفری را آغاز می نمایند که از آدرس مقصد نیز بی اطلاعند چگونه این ریسک را پذیرا شدید ؟چون بچه بودیم بسیار کمرو بودیم مثلا راننده ماشین هندوانه ای باز کردند و به ما تعارف نمودند ولی به نسرین خواهرم گفتم که از آن نخورد شاید آلوده باشد واین ذهنیت بچگانه من بود وزن دایی تاج اصرار می کرد که صبحانه بخوریم با اینکه گرسنه بودیم اظهار سیری می کردیم بعد از آن به بتول خواهرم اطلاع دادند که ما در اندیمشک هستیم وآنها خیلی سریع به سراغ ما آمدند وما را به دزفول نزد خودشان بردند وما مثل دو جوجه کلاغ که از لانه خود افتاده باشند به خواهر خود پناه بردیم در مراسم چهلم زن دایی تاج مرحومه مادرتان سرش را بر مزار ایشان گذاشتند وسخت گریستند وآن قدر گریه کردند تا مادرم او را از سر مزار بلند کردند وایشان گفتند این آخرین یادگار ازخانواده ما بودند وطولی نکشید که مادرتان فوت نمودند س: اسامی افراد خانواده خود را بیان فرمایید؟۱- بتول وشوهرش حاج محمد علی مجدی نسب ساکن دزفول ۲-حاج حمید وهمسرش شهناز عطاری۳-ملکه وشوهرش عبد الکریم صادقی که با لنج در بنادر جنوب کار می کرد واکنون باز نشسته شده ودر آبادان ساکن هستند۴-علیرضا وهمسرش پری مجدی شغل کارمند پتروشیمی ساکن ماهشهر۵-غلامرضا که در سال۱۳۶۱ شهید شدند۶-مرضیه وشوهرش حاج عباس رایگان کارمند بازنشسته شر کت نفت ساکن اهواز ۶- نسرین وشوهرش حاج عبدالامیر شیخ نجدی کارمند باز نشسته بنیاد شهید اندیمشک ساکن اندیمشک ۷- فروغ وشوهرم غلامرضا مجدی نسب شغل آزاد س: چرا به ادبیات فارسی روی آوردید ؟ج: من از بچگی به این رشته علاقه داشتم یادم است دبیری داشتیم به نام محمد قاضی دزفولی ایشان وقتی متوجه علاقه شدید من به ادبیات شدند به محض ورود به کلاس از من دعوت می کردند که انشاء خود را بخوانم و وقتی ایشان موضوع انشاء را مشخص می کردند برای ده نفر ده انشاء با یک موضوع وبا پردازشهای مختلف می نوشتم واین گفته مرا مژگان مجدی تایید می نماید وانگیزه نوشتن را داشتم ولی برای خودم می نوشتم تا اینکه در کلاس سوم راهنمایی از طرف کانون فکری کودکان ونوجوانان به ما گفته شد خاطرات خود را از جنگ بنویسید آن موقع به اتفاق مژگان در مدرسه هادیه درس می خواندم در آنجا خاطره خود را نوشتم و پس از مدتی ۴ کتاب برای من ارسال گردید که خاطره من ومژگان دریکی از این کتب چاپ شده بود همچنین در کوچکی مطلبی از من در اطلاعات هفتگی چاپ شده بود که خودم اطلاع نداشتم وکانون نوشته مرا جهت چاپ فرستاده بود واز اینکه این کار را به صورت حرفه ای ادامه نداده ام این است که هنوز خودم را برای این کار نمی پسندم ولی همان طور که گفتم مشوق اصلی من برای این کار مرحوم قاضی دزفولی بودند و با اینکه اولویت اول من جهت پذیرش در دانشگاه رشته باستان شناسی دانشگاه تبریز بود اولویت دوم را انتخاب نمودم س:به چه صورت با شوهرتان آقا غلامرضا آشنا شدید؟ج:اولا در حد فامیل آشنایی سابق را داشتیم وقتی که ایشان از اسارت بر گشتند من هم مانند بقیه افراد به استقبال ایشان رفتم من براساس مبنای فکری خودم واحترامی که برای اینگونه اشخاص قائل بودم وبا توجه به اینکه این افراد همه چیز خود را برای ما در طبق اخلاص گذاشته بودند بدون اینکه جو گیر محیط شده باشم در جلو ایشان خم شدم ودست او را بوسیدم وخودم را ملزم به این کار می دانستم واین کار مرا خیلی ها به عینه دیدند ولی این کار من استارت خواستن نبود واین کار من علاقه ای بین ما جهت ازدواج بوجود نیاورد ومن اسم این وصلت را دست تقدیر مینامم وهمان سال ایشان به خواستگاری من آمدند آن زمان با شخصی به نام سادات هم اتاق بودم که بسیار مومنه ومعتقد بودند موقعی که از خواب بیدار شدند به من گفتند فروغ خوابت را دیده ام گفیم خیر است جواب داد خیر خیر است وخواب ایشان به این مضمون بود که گفت یک سبز پوشی هدیه ای به من داد که به شما بدهم به ایشان گفتم به من هدیه ای نمی دهید جواب دادند نه این هدیه مال این خانم است عصر همان روز حاجیه بتول تماس گرفتند وگفتند پدرم پیغام داده که غلامرضا جهت خواستگاری شما آمده اند به ایشان گفتم نظر پدرم چیست؟جواب دادند نظر ایشان مثبت است وگفته اند ندیده ایشان را می پسندم ولی نتیجه غایی را به عهده شما گذاشته اند ومن با توجه به رزمنده بودن ایشان وشرح دلاوری های او در میادین جنگ وشناخت کافی که نسبت به خانواده ایشان داشتم وخواب دوستم سادات او را شایسته همسری تشخیص دادم وجواب مثبت دادم س:میزان تحصیلات همسرتان ؟ج: ایشان موقعی که در دبیرستان درس می خواندند به جبهه اعزام شدند ولی بعد از اینکه از اسارت برگشتند دیپلم افتخاری گرفتند چون سالهایی که باید درس می خواندند در جنگ واسارت بوده است س:از نظر خودتان فاصله تحصیلی شما با ایشان مانعی برای ازدواجتان نبود؟از نظر خودم نه ولی افرادی بودند که معتقد بودند در آینده ممکن است این موضوع باعث مشکل شود ولی بشخصه این چیزها را ملاک نمی دانم وهر شخصی برای بالا بردن معلومات خودش درس می خواند نه اینکه آنرا نردبان ترقی خود قرار دهد در ثانی ایشان هم می توانستند به این مدارج دست یابند ولی هدف بزرگتری را دنبال کردند واگر ایشان نمی رفت چه کسی جای او می رفت وسر نوشت کشور ایران چه می شد آیا مثل افغانستان وعراق نمی شدیم از این نظر در این مورد خاص برای ایشان احترام ویژه ای قائل بودم ومن از بین خواستگاران خودم همزمان با خواستگاری ایشان که از هر نظر چه از لحاظ مادی وچه ازنظر ظاهری بهتر بودند ایشان را برای زندگی انتخاب کردم واگر زمان به عقب بر گردد بدون اغراق مجددا ایشان را انتخاب مینمایم واین را مدیون تربیت صحیح مادرم میدانم که با اینکه بی سواد بودند ولی ما را مدبرانه وارد اجتماع نمودند ومرحوم پدرم از مادر برای ما مهربان تر بود وقتی که در قزوین دانشجو بودم ایشان با یک گونی پر از پتو لحاف و… در میان برف ها نزد من آمدند چون شنیده بودند قزوین سرد است س:پدرتان چه سالی به آبادان رفتند؟ابتدا به تنهایی رفتند ودر آنجا مشغول کار شدند تا اینکه خواهرم بتول ازدواج کردند وبه آبادان رفتند وچون مادرم تحمل دوری از فرزندش را نداشت در سال ۱۳۴۴ به آبادان رفتند و تا سال۱۳۵۹ آنجا بودیم س:شناخت شما نسبت به خاندان مجدی در چه حدی می باشد؟نگاه من بعد از رهایی از بیماری اخیرم که فکرمی کنم خدا مرا دوباره به این دنیا بر گرداند عوض شده است مثلا قبل از بیماری به تعویض وسایل خانه ام اهمیت می دادم ویا اینکه مایل به پس انداز بودم ولی الان نگاهم به این مسائل عوض شده است واعتقادم بر این است که شاید تا فردا در این جهان نباشم پس چرا این کارها را انجام بدهم قبلا نگاهم به آدمیان عریان تر بود ولی الان سعی میکنم چنین نباشم واگر این سوال را قبل از بیماری از من می پرسیدید جوابهایی میدادم که از نظر خودم درست بودند ولی ضرورتی هم نداشت که آنها را بیان نمایم ولی اکنون سعی می کنم دست به عصا راه بروم بنابراین در جواب سوال شما می گویم خاندان خوبی هستند به عنوان نمونه امروز نماز جماعت بودم ویکی از حاضرین در مسجد از من سوال کردند فردا به مسجد می آیید ومن جواب منفی دادم وبه اوگفتم فردا نوبت من است که از عمویم پرستاری نمایم ایشان گفت چرا او را در خانه سالمندان نمی گذارید به ایشان جواب دادم ما اهل این برنامه ها نیستیم واگر از این بدتر شود باز از اومراقبت خواهیم کرد کما اینکه خودم ۵ سال پرستار مادرم بودم وناشتا نخورده نزد مادرم می رفتم واول صبحانه ایشان را می دادم بعد سر کار می رفتم بعد از اتمام کارم خرید می کردم وناهار مادر رامهیا می کردم واگر فرصتی باقی می ماند برای خود مان ناهار درست می کردم در غیر این صورت غذای آماده از بیرون تهیه می کردیم ویا یک غذای حاضری می خوردیم واین آقا (شوهرش)در این مدت ۵ سال هیچ گونه گلایه ای از من در این مورد نکردند واز این نظر است که ایشان را بزرگوار مینامم ایشان در گرمای تابستان ودر سرمای زمستان با موتور کارهای خود را انجام می دادند وماشین را زیر پای من قرار می دادند تا کارهای مادر را انجام بدهم وکلا خاندان گسترده مجدی دلسوز وپشتیبان همدیگر هستند س:افراد خاندان را تا چه حد می شناسید؟ج:۵۰ در صد خاندان را تک به تک می شناسم ومابقی که نسل جوان خاندان را تشکیل می دهند به علت نبود دید وبازدید برای من قابل شناسایی نیستند س: نظرتان در مورد تعاونی خاندان مجدی چیست؟ج:با اینکه تا کنون کاری صورت نگرفته است ولی ایده بسیار خوبی است و اگر به اهدافی که تعیین کرده اند برسد از چند جنبه مفید است یکی اشتغال زایی ودیگری کسب در آمد وبالا بردن ثروت خانواده ها وتمام اینها مستلزم این است که تعاونی پا بگیرد ولی ظاهرا تا کنون کاری صورت نگرفته است وشاید هم من اطلاعی در این مورد ندارم س:آیا سهام خریداری نموده اید ؟بله ولی بنام شوهرم خریداری شده اند س: چه انتقادی از خاندان مجدی دارید؟ج:انتقاد به این معنی است که خوبی ها وضعف های هر کسی را بازگو نمایید خوبی ها را که قبلا گفته ام وبرای گفتن ضعف ها آنهارا به دو دسته تقسییم می کنم یک دسته که متکبر ومغرورند ودر نتیجه همین تکبر آداب ومعاشرت صحیح را قربانی می کنند وبه نظر میرسد که تربیت وموازین اجتماعی را یا نمی دانند یا نمی خواهند آنها را رعایت نمایند وبه نظر دیگران غیر اجتماعی به نظر میرسند حالا سعی می کنم الفاظ بهتری به کار ببرم ودسته دوم جنجالی هستند گاهی پیش می آید که شخصی جام زهری را دانسته بنوشد ولی در آن لحظه سکوت نماید وداد وهوار نکند ولی وقتی چشم بسته شد ودهان باز شد همان می شود که نباید بشود س:این نظر شما مریوط به قشر جوان خاندان است یا تمام خاندان؟ چه بگویم افراد پیر نیز مر تکب این کارشده اند به عنوان مثال چندی پیش در مجلسی که مملو از جمعیت بود این کار ناشایست از طرف یکی از افراد خاندان صورت گرفت ورعایت این همه انسان را ننمود س:فروغ خانم زندگی هر شخصی پر از خاطرات شیرین است بهترین خاطره زندگی شما چه خاطره ای است؟ج:سوال سختی است ولی بهترین خاطره من این است که سال گدشته از بنیاد شهید با من تماس گرفتند وپیغام دادند که جزء سهمیه حج عمره هستید ومی توانید به حج عمره بروید وبه اتفاق شوهرم رفتیم ووقتی وارد آن محیط معنوی شدم ازهمه چیز بریده شدم س: بدترین خاطره زندگیت ج:۱۲فروردین سال۱۳۷۹ پدرم شدیدا سرفه می کرد وقرار بود ایشان را جهت اندوسکوپی به اهواز ببرند ودکتر آب دادن به ایشان را قدغن کرده بود در آن لحظه مرا صدا زدند وتقاضای یک لیوان آب نمودند ومن در جواب ایشان گفتم نباید آب بخورید جواب داد گلویم خشک است گفتم بعد از اندوسکوپی باید آب بخورید او را به وسیله ماشین شادروان حاج کاظم مجدی عرب به اهواز بردند ودو روز بعد فوت نمودند ومن به شد ت متاثر شدم س: از حاج حمید برادرتان برایم بگویید؟ج:من وحاج حمید یار وغار بودیم آنزمان که مدرسه نمی رفتم تیپ پسرانه ای داشته ام موهایم را پسرانه کوتاه کرده بودند وبه اتفاق ایشان به باشگاه جعفری می رفتم ویا به خرمشهر جهت مسابقه می رفتیم وایشان یک پهلوان بودند و ورزش باستانی کار می کردند و در چرخ زدن بسیار سر آمد بودند و مدت طولانی چرخ می زدند وگیج نمی شدند یادم است در یکی از مسابقات که استاندار وقت در آنجا حضور داشت چرخ زدنش آنقدر به درازا کشید که تمامی تماشا چیان سر پا ایستاده وبرای ایشان تا دقایقی کف می زدند وبا کسی که رفاقت میکرد تا آخرش او را تنها نمی گذاشت وبرای آنها تا می توانست خرج می کرد تا جایی که سکه ای برای خودش باقی نمی ماند تا با آن سکه مثلا تیغی برای اصلاح صورتش خریداری نماید ومجبور می شد از پدرم پول بگیرد یک ماجرای تراژیک برای خانواده ما بوجود آورد به این صورت که مدتی ایشان گم شدند!!وتا مدتها از اوخبری نداشتیم ونمی دانستیم کجاست و از زنده بودن یا نبودن او بی اطلاع بودیم تا اینکه بعدازمدتی برایمان خبر آوردند که در رشت مشغول کار شده است وقتی سراغ ایشان رفته بودند از مادرم خواهش کرده بودند که او را در رشت نگهدارند ودیگر اینکه خیلی از نظر بدنی قوی بودند بطوری که یک گاو را به تنهایی ذبح می کردند بسیار دلسوز بودند وبه قول قدیمی ها لوطی بودند ولی با خودش بد کرد واز خودش مراقبت نکرد وبیماریش را جدی نگرفت الان هم به خاطر اینکه نابیناست خانه نشین است وانبارش را که محل کارش بوده اجاره داده است ودوپسرش نیزبوتیک دارند ودرآژانس کار می کنند ودخترش نیزدر رشته معماری در ماهشهر مشغول تحصیل است س: اهل طبیعت هستید؟ ج: فراوان مخصوصا در این فصل طبیعت را دوست دارم س:آیا شوهرت ترا برای این کار یاری می کند؟ج:والله دروغ چرا قبلا بله ولی از موقعی که مغازه را دایر نموده خیرو روزهای جمعه هم نزد مامان می رویم از صدای آب ودیدن کوه ودرخت لذت می برم س: آیا حاضرید در برنامه های هفتگی من که مختص این کار است شرکت نمایید؟ج: خیلی دوست دارم ولی درد زانوانم چندین ماه است که گریبانگیر من شده بطوری که حتی آنها را نمی توانم بالا بیاورم وتا کنون به علت کمی وقت در صدد معالجه آنها بر نیامده ام وشخصا برای رفتن به دکتر تنبلی می کنم وای کاش شبانه روز من ۲۶ ساعت می بود س: آیا بیماری دیابت در خانواده شما موروثی است ؟ج:پدر ومادرم نداشته اند ولی مادر بزرگ مادریم نابینا بوده وحدس من بر این است که او مبتلا بوده است واز خانواده ما ملکه وحمید وخودم مبتلا به دیابت هستیم وشخصا هم از نظر تغذیه وهم از نظرمیزان قند خونم با دستگاه آن را کنترل مینمایم س: شنیده ام مرحوم پدرتان ماهیگیری می کردند درست است؟ج: بله ایشان بعد از کارشان به صورت تفننی این کار را انجام می دادند در دنباله صحبت ایشان شوهرش از قول پدرش گفت یکبار یک ماهی عظیم الجثه صید کرده بودند که الاغ به سختی می توانست آن را حمل نماید وتا سالها سیم ماهیگیری ایشان پیش ما بود س:چه چیزی برای شما محبوب است؟ ج:مطالعه وحل جدول را هم خیلی دوست دارم واز ۲۰ سال پیش شروع به این کار نموده ام ومطالعه من بیشتر اطلاعات عمومی است واز هر وسیله ای برای مطالعه استفاده می کنم مثلا اگر سبزی خریداری نمایم روزنامه ای که سبزی ها را درون آن پیچانده اند اول مطالعه مینمایم سپس دور می ریزم و اعتیاد شدیدی به خواندن دارم س: کدام شهر ایران را بیشتردوست دارید؟ج:اول از همه دزفول چون احساس من بر این است که مردمان این شهر به هم نزدیک ترند ولی صرف نظر از دزفول شیراز را خیلی دوست دارم به خاطر آب وهوا وزیبایی اش س: به جز عربستان به کشوردیگری سفر کرده اید ؟ ج: خیر به کدام کشور خارجی مایلید سفر کنید؟ج: هندوستان به علت تنوع اقلیمی ومحیطی ومردمش وآداب ورسومشان س: بهترین روز زندگیت؟ج:سوال سختی پرسیدید ولی یک روز صبح زود رضا پسر حاج محمد علی با روزنامه ای در دستش نزد من آمد وبا صدایی بلند وسر شار از شادی گفت خاله فروغ در دانشگاه قبول شده اید ودیگر اینکه یک روز رادیو دزفول در مردادماه اعلام نمودند که اسرا آزاد گشته اند بلا درنگ با منزل حاج اسماعیل تماس گرفتم سهیلا دخترش گوشی را برداشتند گفتم سهیلا سهیلا برادرت می آید ناگهان جیغی کشید وگوشی را ول کرد وصدایش را شنیدم که این خبر را به مادرش رساند س: بدترین روز زندگیت؟ج:روز های تلخ متاسفانه زیاد داشته ام ولی تلخ تر از همه روزی بود که شهادت برادرم غلامرضا را شنیدم که هیچ وقت از خاطرم نخواهد رفت و دو روز قبلش به جبهه رفته بود وروزهفتم آذر ماه دایی حاج حسین و خواجه لازم به بهانه دیدن محمد خواجه لازم مادرم را با خود به جبهه بردند فردای آن روز مصطفی ورضا پسر عموهایم با چشمانی اشکبار به خانه ما آمدند ونمی دانستند به چه صورتی این خبر جانسوز را به مادرم بگویند چون فوق العاده به او علاقه داشتند ایشان امداد گر بودند در آن موقع یک خمپاره۶۰به نیروهای ایرانی شلیک می شود وترکش آن به ناحیه قلبش وارد می شود ولی کتمان می کند وعلت کتمان کردن او به این علت بوده که آمبولانس حامل زخمی ها پر از مجروح بوده وایثار گری می نماید تاباقی زخمیان را ببرند بعد از رفتن آمبولانس ایشان قصد ورود به سنگر را داشتند که الوار جلوی سنگر مانع از ورود ایشان به سنگر می شود که ناگهان خمپاره دیگری شلیک می شود هشت ساعت طول می کشد تا او را به بیمارستان شهید بهشتی اندیمشک منتقل می نمایند ولی به محض ورود به اتاق عمل شهید می گردند س: اگر زمان به عقب برگردد همین رشته را انتخاب می کنید؟ج: سختی های زیادی دارد چون اسم ما دبیر ادبیات است ولی حکم آچار فرانسه را داریم چون رشته ما یک عنوان دارد ولی چندین کتاب داریم مثل تاریخ ادبیات آرایه های ادبی ادبیا ت تخصصی که خود شامل چهار مطلب جدا گانه است وتنوع کتاب ها زیاد است کلنجار رفتن با دانش آموزانی که بهره دهی کارشان ایده آل نیست و در بین سی استان کشور استان خوزستان از نظر رتبه بندی درسی در پله بیست ونهم قرار دارد!!مشکلات حنجره ای سر پا ایستادن مشکلات آرتروز سابیدگی مفاصل وگردن از مشکلات رایج در این کار است ولی با تمامی این مشکلات باید بگویم که باز همین رشته را انتخاب می نمایم س: خالص ترین وصمیمی ترین دوستان شما چه کسانی هستند ؟ ج:خالص ترین دوستم شخصی است به نام مهوش که از کلاس سوم راهنمایی تا دیپلم همکلاس من بوده اند وبعد از آن ازدواج کردند ولی تا الان هنوز دوستی ما پا بر جاست ورفت وآمد خانوادگی داریم وصمیمی ترین دوست من مژگان مجدی است که خیلی با هم راحت بوده ایم وخاطرات زیادی از ایشان دارم ودوستی ما باهم بسیار خالصانه بود وقتی که با هم به مدرسه می رفتیم وموشک یا خمپاره به شهر شلیک می کردند به هم می چسبیدیم ومسافت احمد آباد تا ۴ راه قاضی را پیاده طی می کردیم س: آیا در زندگیت به بن بست رسیده اید؟ج:مسلما چنین بوده ولی خودم را نجات داده ام وسعی من در زندگی ام این بوده که مشکلاتم را با یک روکش شکلاتی بپوشانم س: اگر از شما بخواهم از من یک سوال بنمایی چه می پرسید؟ج:اجازه بدهید چند سوال بپرسم اول اینکه علت علاقه مندی شما به خاندان مجدی اکتسابی است یا ذاتی؟ج: فکر کنم مخلوطی از هر دو باشد س:این امتیاز علاقه مندی را چگونه به دست آورده اید؟ج:مشوق من مرحوم پدرم بودند ایشان با تمام بزرگان فامیل رفت وآمد داشتند ومن در این دید وبازدیدها با ایشان بودم بزرگانی مانند حاج عبدالرحمان مجدی زاده خواجه ابوالقاسم حاج کاظم مجدی عرب وسایرین که این کار ایشان باعث گردید هم فامیل را بهتر بشناسم وهم در آینده این کار نیک را دنبال نمایم س: قبلا که شناختی از خانواده شما نداشتم فکر می کردم تکبر دارید ولی الان که بیشتر با شما مراوده دارم می بینم تکبر نیست بلکه متانت وصبوری ووقار وآرامش است س: این اوصاف را از چه کسی به ارث برده اید؟ج: همان طور که خودتان فرمودید تربیت خانوادگی رکن مهمی در این رابطه ایفا می کند وبچه ها مانند خمیری هستند که خانواده باید آنها را شکل بدهد وهر طور شکل گرفتند به همان صورت بار می آیند س:نظرات انتقادی مردم چقدر برای شما مهم می باشند ؟ج:من از انتقاد گریزان نیستم وانتقاد سازنده را با کمال میل پذیرا هستم حتی اگر مغرضانه باشد سعی من بر این است که مثل خودشان رفتار ننمایم دراینجا مصاحبه من با ایشان به اتمام رسید ودقایقی فروغ خانم در مورد توانمندی های آدمیان صحبت نمودند که به نظر بنده جالب بودند آماده مرخص شدن بودم که فروغ خانم گفتند نمی خواهید بلبل را ببینید؟در جواب گفتم اتفاقا یکی از سوالات من بوده که فراموش کردم بپرسم س:چطور شد که به این بلبل اینقدر علاقه پیدا کرده اید تا جایی که عضوی از خانواده شما شده است؟ج:من از کوچکی به حیوانات علاقه داشته ام وبا بچه گربه هابوسیله نخ کاموا بازی می کردم وهمچنین جوجه می خریدم وآنها را بزرگ می کردم این بلبل نسبت به من علاقه مند شده است وچهارونیم سال عمر می کند ودر این مدت همدم من بوده است باریتم سوتش مرا صدا می کند واگر شوهرم او را اذیت کند با صدای (فیوغ فیوغ ) مرا صدا می کند واگر ازساختمان بیرون بروم باصدای(ویدوبیا)مرا صدا می کند ومن احساس نمی کنم که حیوانی است واو را عضوی از خانواده می دانم این را هم بگویم که اول او را غذا می دهم بعدا خودمان غذا می خوریم گاهی اوقات هم ایشان موقع صرف غذا نزد ما روی سفره می آیند سپس بلبل راآوردند صبح با آنها صبحانه می خورد ولی نه هر غدایی بلکه نان وپنیر وچایی!!هر مهمانی که وارد خانه میشود بلافاصله روی شانه او می نشیند وبا این کار به مهمان خوش آمد می گوید کما اینکه با بنده چنین کاری را کرده اند چند بار از مرگ نجات پیدا کرده است وبه زندگی مشترک پای بند نیست!چون به همسر جدیدش که به تازگی با او ازدواج کرده بی اعتنایی می کند خلاصه عضوی از این خانواده شده است پس از دیدن بلبل از فروغ خانم وشوهر خوبشان به خاطر همکاری بی دریغشان تشکر نمودم ودر ساعت ۱۱شب منزل آنها را ترک کردم هنگامی که مطلب را وارد سایت نمودم متوجه شدم آدمی هم می تواند دیو باشد هم فرشته اما راستی فرشته ها چه دارند که فرشته شده اند؟فرشته ها بی آلایش اند مردم دوست اند متقی اند پرهیز گارند مومن اند عفیف اند پاکدامن اند راستگویند صدیق اند درستکاراند متواضع اند خدا پرستند و…….ومن تمام این اوصاف را درایشان دیدم وفهمیدم که فروغ فرشته ای است بر روی زمین