متل نازنین :
همچنین بید یَه پادشاهی که کواَکی داشت. کواَک پادشاه یَه روز عکسَ نازنینِ دید بِسَّه ری زِمین. گفت مارُم میرا بوَم میرا مُو صاحبِ ای عکسَ مَخُوم. هِه مار و بُوَش بِگفتِن چِتَه؟ هِل اَمون دختر خوبی سیِت پِدا بِکُنِیم. گفت نه. اسبی اُسُوند. سوار اسب بیِس فِتِکان فِتِکان رفت. رفت و رفت تا رَسید وَر اُوی. کواَک تُشنَه و گُسنَه بید. کنار اُو, یَه درختِ انارِ بید . انارِ اَ درخت کند . قَلِش کُورد .مِ انار نازنینَ دید . نازنین هِی بِگفت: اُوِ… اُوِ …. کواَک پادشاه تا بُوردش کنار اُو نازنین مرد. کواَک انار دِیگِه اَ درخت کند و قَلِش کورد.هم نازنینَ دید که بِگفت اوِ … اوِ … هم تا بوردش کنار اُو, نازنین مُرد. انار آخریَ اَ درخت کند.رفت مِنجا اُو . تا نازنین گفت اُو… اُو… انارَ بِسّش مِی او. نازنین زندَه مُند اما رختِ پَخت نداشت. کواَک پادشاه گفتش بِوَنُمِت سر درخت تا رُوُم مار و بوَمَ آروم.سیِت رَختَم بمیاروم .اوسون بِبَرُمت. نازنین گفت خاب. بِنِشینُم تا اویی. کواَک پادشاه رفت شهرش که مار و بواَشَ آره.سُوار اسب بیس و فتکان فتکان رفت. از قضا اونچون که نازنین سر درخت بید, یَه خونِه ثروتمندِه بید که عیالِه داشتِن که هر روز بِیمیومَه کنار او کیزا خونَنَه پر او بِکُرد و برفت. یَه روز که عیال که مَرِّسی قیلِ سیَهَه, ریِش هم سُک سُکو بید لُتَه هم بید اومَه بید کیزانه پر او کنه عکس نازنینه مه او دید گف: اُدُمَه بین تَعدَه رَندینُم، هی وا آیوم تیزا بی بیَ پُر او تونوم. تَرَق پَرَق کیزانه اِشکنید. رف خونه. گفت: بی بی صِدقه سرت بام.تیزا اِستس… بی بی گفت: وِه بقم زنویی. بیو اندو کیزه بَر. عیال کیزانه بورد. رَف کنار او. کیزا نَه پُر کورد او . اَندو عکس نازنینه دید مِ او . هم گفت: اُدُمه بین تعده رندینم. هی وا آیوم تیزا بی بی پر تونوم او. مَلی بَلایی دِرُفتُمه. ترق پرق کیزانه اشکنید. یکتی نازنینَ دید بالا درخت. گفت بی بی صدقه سرت بام په ایان عکس تُنَه؟ وَند اَ بدی زندگی بدش گفت سی نازنین. گفت بی بی خیلِ عاجزُم. مُردُم اَچَن کار کنم. نازنین غُصَشَ خُوَرد. عیال گفت تُن خُدا پَلاتَ شون مَم آیوم پیشت. نازنین پَلاشَ بِس. عیال رفت بالا درخت.تا رفت بالا درخت نازنینَ بِس منه او. نازنین مُرد. خودِش نِشِس سَر درخت اَ جا نازنین. کواَک پادشاه وا مارش و بوش رخت پخت اوردن سی نازنین. کواَک وقتی زونَنَه ری درخت دید اَ تعجب دونش موند گشیده. گفت په اچه ریت سیه بیسه. عیال گف: ا عفتو. کوک گفت: په اچه ریت سُک سُکوه؟ عیال گفت بِنگِشتون نُک ریزم کُردِنَه. کوک گفت په اچه لُتَه بیسیه؟عیال گفت: هی بنتشتونه دُفتُم تِس تِس ایان لته بیسم. کوک پاتشاه ناراحت و جِر عیال و ماره و بواشه سوار اسب کُرد. تا اومن حرکت کنن دید یه اَنار کُچکِه کنار اُوَه. اَ ریشه دِروُردِش پی خودش بُردِش شَرِشون. انارَ کاشتش.انار گَپ بیس. یه انار گرفت. کوک پادشاه انار بورد کنار او قلش کورد دید نازنینه.تا اومه گوه ا و … او… بسش مه او. نازنین زنده موند.کوک پادشاه گف په کجا رفتی؟چیه سَرِت اومه؟ نازنین گفت: ای طور و ای طور! سرگذشت عیال سیه، پت پم، ری سک سکو لُتَنَه گفتش.کوک پادشاه نازنین برد پیش مار و بوش گفتشون که چه بیسه. بعد پلا عیال بس به اسب بور. اسب عیال فتکان فتکان هی کشیدش سر زمین. اَ وِلات بُردش .

((ترجمه به فارسی))
داستان نازنین:
در روزگار قدیم, پادشاهی زندگی می کرد که پسری جوان داشت. پسر پادشاه روزی عکس نازنینی( دختر زیبایی) را روی زمین دید. گفت حتی اگر به قیمت مرگ مادر و پدرم هم شده ، من صاحب این عکس را می خواهم. مادر و پدرش به او می گفتند صبر کن دختر خوبی برایت پیدا می کنیم. اما پسر پادشاه قبول نمی کرد.
پسر جوان اسبی خرید و سوارش شد وبه سرعت رفت تا به سرزمینی رسید. چون خسته شده بود از اسب پیاده شد و کنار جوی آبی نشست. در آنجا درخت اناری دید. پسر که تشنه و گرسنه بود، از درخت، اناری چید اما وقتی انار را باز کرد نازنین را دید. نازنین می گفت: آب… آب…! پسر پادشاه نازنین را به کنار آب برد اما نازنین مرد. انار دیگری از درخت چید و باز هم نازنین را دید که می گفت آب … آب. اما باز هم تا نازنین را به کنار آب برد ، مرد. انار دیگری چید، وقتی انار را باز کرد و نازنین را دید، انار را به سرعت در آب انداخت و نازنین زنده ماند. اما نازنین لباسی نداشت. پسر پادشاه به او گفت تو را روی درخت می گذارم تا به شهرم بروم و پدر و مادرم را به همراه لباس بیاورم. نازنین قبول کرد.پسر پادشاه سوار بر اسب شد و به شهرش رفت.
از آن طرف در نزدیکی درخت انار که نازنین روی آن نشسته بود، خانه ی فرد ثروتمندی قرار داشت که کنیز آنها هر روز به کنار آب می آمد و کوزه ها رو پر از آب می کرد.
کنیز ، سیاه و آبله رو بود و لکنت داشت.وقتی به کنار آب آمد تا کوزه ها را پر کند عکس نازنین را در آب دید و گفت: اُ دَمو ببین تِقد خوثدِلم.تِرا باید توزه های بی بیُ پرِ آب تُنم؟ کوزه ها را شکست و به خانه رفت. گفت: بی بی تُربونت شم، توزه ها شتستن. بی بی گفت: ذلیل مرده بیا دوباره کوزه ببر. کنیز دوباره کوزه ها را به کنار جوی آب برد و وقتی داشت کوزه ها را پر می کرد دوباره عکس نازنین را در آب دید و باز گفت: اُ دَمو ببین تِقد خوثدِلم.تِرا باید توزه های بی بیُ پرِ آب تُنم ؟ و باز کوزه ها را شکست. در همان لحظه نازنین را بالای درخت دید. گفت: بی بی ! تُربونت شم. پس این عکس تو بود؟
بعد از آن کنیز شروع کرد از تلخیهای زندگیش برای نازنین گفتن اینکه خیلی خسته است و خیلی کار می کند. نازنین از حرفهای کنیز غمگین شد. کنیز به نازنین گفت: گیست را آویزان کن تا منم به بالای درخت بیایم.نازنین موهای خود را از درخت آویزان کرد و کنیز به بالای درخت رفت.
اما وقتی به بالای درخت رسید نازنین را به داخل آب پرت کردنازنین مُرد. به این ترتیب کنیز به جای نازنین بالای درخت نشست.
وقتی پسر پادشاه و پدر و مادرش به آنجا رسیدند و پسر کنیز را بر بالای درخت دید از تعجب خشکش زد. گفت: چرا صورتت سیاه شده؟ کنیز گفت: از نور خورثید. پسر گفت: پس صورتت چرا پر از چاله چوله شده؟ کنیز گفت: دُندِشتا صورتم را نوت زدند.
پسر گفت: چرا زبانت می گیرد؟ کنیز گفت: از بس که دُندِشتا را تیس تیس کردم دَبونم اینطور شد. پسر پادشاه ناراحت و عصبانی کنیز و پدر و مادرش را سوار بر اسب کرد . وقت رفتن، پسر جوان، درخت انار کوچکی کنار آب دید. آن را از ریشه در آورد و به شهر خود برد و کاشت. درخت انار کم کم بزرگ شد و یک انار گرفت. پسر پادشاه، انار را چید و به کنار آب برد.انار را باز کرد و نازنین را در آن دید و قبل از اینکه نازنین بگوید:آب … آب… پسر جوان انار را به داخل آب انداخت و نازنین زنده ماند. پسر از نازنین پرسید که چه شده ؟چه بر سرش آمده و کجا رفته ؟ نازنین سرگذشت کنیز سیاه آبله رو با آن دماغ پت وپهن را تعریف کرد. پسر پادشاه نازنین را نزد پدر و مادرش برد و جریان را برای آنها تعریف کرد وگیس کنیز را به اسب وحشی بست و اسب در حالی که که کنیز را به روی زمین می کشید، به سرعت ازشهر رفت.

داستان : به کوشش مهسا سراج زاده- نسیم خواجه زاده