خانه بابابزرگ از آن خانه های بزرگِ دورساز آجری با معماری قدیمی بود. از آن خانه هایی که وسط حیاطش یک حوض با کاشی آبی داشت و دور تا دورش پر بود از گلدان با گل های رنگ و وارنگ و یک باغچه بزرگ، پر از درخت نارنج و پرتقال و یاس سفید و محبوبه و شیپوری قرمز و یک درخت کُنار به چه بلندی به طوری که نصف حیاط به آن وسعت را سایه می انداخت. آن طرف حیاط هم یک حوض گود سیمانی بود که تَه اش پیدا نبود و هر وقت می رفتیم خانه بابابزرگ، دومین جایی که من و برادرم بعد از سرک کشیدن توی اتاقِ همیشه پُر از بوی سیگار بهمن ِ بابابزرگ بهش سر می زدیم، آن جا بود. اگر پر از آب بود که می پریدیم داخلش، اگر نه که پُرش می کردیم از آب و بساط شنا را راه می انداختیم.
یک طرف دیگر خانه پُر از اتاق های بزرگ تو در تو بود با سقف های بلند. توی اتاق وسطی یک دکور چوبی ِ دیواری بزرگ پر از سوغاتی هایی بود که بابابزرگ از این طرف و آن طرف همراه خودش آورده بود. از همه شان بیشتر من آن گوی ِ پر از آب و پر از برف را دوست داشتم که تویش ساعت “بیگ بِن” بود. هر وقت آن ورها آفتابی می شدیم، یک صندلی می گذاشتم زیر پایم تا دستم به آن بالا بالاها برسد، بَرَش می داشتم و تکانش می دادم و از نگاه کردن به برف هایی که روی ساعت و پل می ریخت کلی ذوق می کردم. توی همان اتاق یک کتابخانه بود. کتابخانه که نه، یک کمد پر از کتاب و وسایل عتیقه که درش همیشه قفل بود و کلیدش دستِ مامان بزرگ. چند سال بعد که مامان بزرگ از دنیا رفت یک روز درش را باز کردم و کتاب “موش ها و آدم ها” را از آن لابه لاها برداشتم و زیر ِ باد ِ کولر آبی ِ ظهرگاهی تابستان خواندمش.
یک اتاق انباری هم آن ته مَه ها بود که پر از رختخواب و گنجه و خِرت و پِرت های قدیمی و یک کمد دیواری بود که تویش چند تا دندان مصنوعی بود و من همیشه از باز شدن درِ آن کمد هراس داشتم، مبادا چشمم به آن دندان های وحشتناک مصنوعی بیفتد. یحتمل اگر هم می افتاد، تندی نگاهم را از آن ها می گرفتم. یک کمد دولنگه فلزی آبی رنگ هم توی همان اتاق بود که در برابر قواره کوچک من خیلی بلند به نظر می رسید. مامان بزرگ وقتی کلوچه خرمایی یا کلوچه حلوایی می پخت، از دست من می گذاشتشان بالای آن کمد آبی. چون خوب می دانست هر جای دیگری که باشند، پیدایشان می کنم و هیچ ردپایی از آن ها در هیچ کجا برای کسی نمی گذارم. من هرگز به یکی دوتا کلوچه قانع نمی شدم.
یک بار یادم می آید سرظهر که همه خواب بودند، با برادرم نقشه کشیدیم که دخل کلوچه ها را بیاوریم. نقشه از من بود و اجرا از هردویمان. یواشکی رفتیم توی اتاق و برادرم قلاب گرفت و من رفتم بالا. از ترس این که مبادا هر لحظه کسی از بزرگ تر ها سر برسد و به خاطر بی اجازه دست زدن به کلوچه های مامان بزرگ سرزنشمان کند، همان بالا کلی از کلوچه ها را با عجله خوردم و چند تا را هم آوردم پایین برای برادرم و سریع فلنگ را بستیم.
دستپخت مامان بزرگ حرف نداشت، بی نظیر بود. از آن کلوچه ها گرفته تا شربت های زعفران خنک تابستانی اش.
هرچند بعدها به خاطر کارم سرزنش شدم، هرچند حالا دیگر نه مامان بزرگ هست و نه بابابزرگ و نه آن خانه قدیمی با آن معماری زیبایش، اما هروقت هوس شیرینی یا حلوا سراغم می آید به یاد مامان بزرگ می افتم و به یاد آن “ناخنک بزرگی” که در روزهای کوچکی به شیرینی های مامان بزرگ زدم.
این روزها توی این گرما به یاد آن روزها با آن گرما، شربت زعفران و کلوچه زیاد هوس می کنم.

نوشته شده توسط باران