دو کلمه حرف حساب با حسابدار خاندان ( 1 )
با كفش هايي كه از لاستيك تريلي درست مي شد و آنها را در كنار مسجد آیت الله مفید درست مي كردند به دبستان مي رفتم . با كمترين باران كفش هايم پر از آب مي شد و در هواي سرد زمستان در حالي كه فقط يك پيراهن به تن داشتم پياده از قلعه تا میدان جاج مرادی مي رفتم اما لرزش همواره ي تنم هيچگاه لغزشي در تحصيل علمم ايجاد نكرد ……..
مرحوم پدرم روزي دست حاج هادي را مي گيرد تا به مكتب ببرد .يكي از بزرگان خاندان مجدي در جلوي اطاق او را مي بيند و وقتي از جريان مطلع مي شود مانع اين كار مي شود اما پدرم بر تصميم خود استوار مي ماند و حاج هادي را به مكتب مي فرستد تا علم بياموزد و ……..
بدون آن كه درس بخوانم براي شركت در كنكور راهي تهران شدم و وقتي با خيل شركت كنندگان در كنكور كه هر كدام آماده و قبراق براي قبولي در كنكور بودند مواجه شدم ، فهميدم كه نمي توانم در كنكور قبول شوم و سر به سوي آسمان بلند كردم و گفتم : خدايا تلافي اش را در بياور و هماكنون دعايم مستجاب شده است و آن را در فرزندانم متبلور كرده است و ……
اينها قسمت هايي از صحبت هاي اقاي ” محمد باقر مجدي نسب ” فرزند مرحوم خواجه مهدي و مرحوم منور مجدي بود .
تيم مصاحبه كننده شامل اقايان حامد مجدي و محمود رضا مجدي نسب و خانم فروزان مجدي نسب جهت تهيه ي گزارشي نزد ايشان رفتيم و بر اساس عرف مصاحبه سوال اول به معرفي شخص اختصاص يافت .
اينجانب محمد باقر مجدي نسب به شماره ي شناسنامه يك متولد 7/ 7/ 1321 و فوق ديپلم بانكداري و هماكنون بازنشسته ي بانك ملي ايران هستم .
من پنجمين فرزند ، پس از چهار دختر بودم كه به ترتيب عبارت بودند از طاهره – حميده – ستاره – ماهرو . ستاره و ماهرو در كودكي فوت كردند اما خواهران بزرگوارم طاهره خانم و حميده خانم در اصفهان و دزفول زندگي مي كنند و از خداوند براي اين دو بزرگوار سلامتي را خواستارم .
در آن زمان سجل ( شناسنامه ) را بر اساس شغل افراد انتخاب مي كردند و زماني كه شناسنامه ام را آوردند نام ” محمد باقر پوست خر ” در آن درج شده بود . در سن 14 يا 15 سالگي بودم كه به سفارش مرحوم اخوی ام – حاج غلامرضا – شخصي به نام اقاي پاك نژاد شناسنامه ي مرا درست كرد .
پس از اخذ مدرك ششم ابتدايي مقرر گرديد كه به انديمشك بروم و در مغازه ي برادرم شاگردي كنم اما به خاطر شور و شوقي كه به درس خواندن داشتم به تحصيلاتم ادامه دادم تا اين كه در سال 43 موفق به اخذ ديپلم شدم . براي ادامه ي تحصيل قصد رفتن به امريكا را داشتم كه تقدير با ما سازگار نبود . كفالت مادر، برات معافيت سربازي ام شد و براي تجارت راهي پلدختر شدم . د ران زمان برادرانم حاج غلامرضا و حاج نورعلي به همراه حاج نادعلي و حاج نورعلي حقي و ملك نياز خان كه خداوند همگي ان ها را رحمت كند براي كسب تجارت مغازه اي در پلدختر داير كرده بودند و ما نيز به همراه اقاي مرتضي مجدي نسب فرزند خواجه ابوالقاسم كه خداوند ايشان را حفظ كند راهي ان جا شديم اما دلشوره ي درس خواندن هرگز مرا ارام نمي گذاشت به طوري كه سال بعد براي شركت در كنكور كه آن زمان فقط در تهران برگزار مي شد راهي پايتخت شدم .بدون هيچگونه تمهيداتي د راين مسابقه ي نابرابر شركت كردم و علي رغم اين كه هفتاد در صد سوالات ادبيات را به درستي پاسخ داده بودم اما قبول نشدم البته انتظار قبولي هم نداشتم چرا كه در بدو ورود به تهران و مواجه شدن با خيل شركت كنندگان حساب كار به دستم امد و سر به سوي اسمان برداشتم و گفتم : خدايا تلافي اش را در بياور .
دوباره به پلدختر برگشتم و غرق در كار شدم . هر فصل ، يك نوع محصول داشتيم كه مي بايست آن را خريداري ، ذخيره ، بسته بندي و بارگيري مي كرديم كه اين مراحل با امكانات آن زمان بسيار وقت گير و طاقت فرسا بود .
– چگونه در بانك پذيرفته شديد ؟
سال 1344 بود كه مرحوم حاج محمد حسين فتحي به من اطلاع داد كه براي استخدام در بانك امتحان مي گيرند و من با شركت در امتحان قبول شدم و علي رغم مخالفت هاي بسيار براي كار در بانك ملي شوشتر به اين شهرستان رفتم . 13 روز از ماه رمضان مي گذشت كه من به شوشتر وارد شدم و افطاري و سحوري را با كيك و چاي پشت سر گذاشتم . در آن زمان امكانات بسيار كم بود و خانه ي اجاره اي براي افراد مجرد وجود نداشت اما با نامه اي كه مرحوم حاج غلامرضا براي يكي از دوستانش اقاي شمشيرگرنوشته بود توانستم اطاقي در شوشتر اجاره كنم و پس از مدتي مادرم را نيز به شوشتر ببرم .
حقوق بانك در آن زمان 450 تومان بود و اين در حالي بود كه قيمت يك سكه ی تمام 90 تومان بود يعني من در هر ماه معادل 5 سكه تمام حقوق مي گرفتم .
– مرحوم پدرتان در چه سالي به ديار باقي شتافت ؟
در تاريخ 15/12/1337 در حالي كه 16 ساله بودم . پدرم مريض بود . آن شب انگار به او الهام شده بود كه آخرين لحظات زندگاني اش است . من و برادرم حاج نورعلي را صدا كرد و دست مرا در دست حاج نورعلي گذاشت و خطاب به او گفت او را به تو مي سپارم و همان شب با ما وداع كرد .
-از وقايع شوشتر بگوييد ؟
– به تازگي در شوشتر مستقر شده بوديم كه سه تن از دوستانم از دزفول به شوشتر امدند . به مرحوم مادرم گفتم : حالا چكار كنيم ؟ ظرف و ظروف نداريم . گفت اشكال ندارد از صاحب خانه قرض مي گيريم . من گفتم اين كار درست نيست و به بازار رفتم و سه بشقاب ملامين به قيمت 5/10 ( ده تومان و نيم ) براي مهمانان خريدم و آن روز را آبروداري كرديم .
-به چه طريق به همسرتان اشنا شديد ؟
در آن زمان كارمند بودن ابهتي داشت و براي من كانديدهاي فراواني در نظر داشتند اما عيد 1348 بود كه خواهرم ( ابجي طاهره ) از اهواز به دزفول آمده بود و گفت دختري را برايت انتخاب كرده ام و بايد براي ديدن او به ابادان برويم . عيادت از مادر خواجه كاظم را بهانه كرديم . به منزل اقاي ” الله وردي ” وارد شديم . در همان مجلس خواهرم نيت ما را برملا كرد اما مادرش جواب را منوط به مشورت با برادرانش كرد و پس از كش و قوس هاي فراوان قبول كردند . برادرم حاج غلامرضا بدين منظور ساعتي به قيمت 450 تومان به ايشان پيش كش كرد و پس از ان مراحل بعدي را پشت سر گذاشتيم .
در مراسم عروسي كه در سال 1348 برگزار گرديد نه همسرم را به ارايشگاه فرستادم و نه عكاس خبر كردم .
مهريه اش 20 هزار تومان بود كه در سال 1363 به هنگام رفتن به مكه آن را بخشيد .
در اين زمان رو به سوي خانم ” ملكه الله وردي زاده ” همسر اقاي محمد باقر مجدي نسب چرخاندم و گفتم از زمان خواستگاری بگوييد.
گفت : اخرين روزي كه قرار بود من از ابادان به دزفول بيايم هنگام سوار شدن به ماشين ، مادرم رو به من كرد و گفت تو از خانواده ي محترمي هستي . تلاش كن براي ما نام نيكي بجاي بگذاري و جمله اي گفت كه تا اخرين لحظه ،آن را آويزه ي گوشم قرار دادم . او گفت : اگر مي خواهي من از تو راضي باشم بايد مادر شوهرت از تو راضي باشد و من تا زماني كه مادر شوهرم زنده بود توصيه ي او را نصب العين خود قرار دادم و از سال 48 تا 75 از مادر شوهرم مانند مادرم نگهداري كردم و در سفر و حضر به همراه ما بود .
جالب است كه بي بي منور همواره دعايي ورد زبانش بود كه بالاخره در سال 1365 مستجاب شدو ان دعا اين بود : خدا قوت دهد جفت كووك دهد .
-اقا حامد پرسيد از زماني كه خودم را مي شناسم شما دوچرخه سواري مي كنيد . در اين مورد توضيح دهيد .
كوچك بودم كه فرزندان برادرم مرحوم حاج هادي ( عبدالرحيم – حميد و عبدالرحمان ) دوچرخه داشتند و من ظهر ها كه همه مي خوابيدند دوچرخه ي يكي شان را كش مي رفتم و به دوچرخه سواری مي پرداختم . در ان زمان شخصي بود به نام ” عبده جستو ” كه دوچرخه كرايه مي داد . دو قرش جمع مي كردم و با كرايه كردن چرح 16 ، به دوچرخه سواری مي رفتم و چه كيفي داشت !!!!
در آن زمان ، دوچرخه سواری ، گواهینامه نیاز داشت و دو مرتبه دوچرخه ي مرا بخاطر نداشتن گواهينامه به پاسگاه بردند كه يك مرتبه ي ان دوچرخه ،كرايه اي بود و پس گرفتن آن داستان مفصلی است .
هنگام خريد اولين دوچرخه ام ، انقدر كوچك بودم – يا درواقع انقدر دوچرخه بزرگ بود – كه نه تنها روي زين دوچرخه كه حتي روي لوله ي جلوي آن هم نمي توانستم بنشينم و پاي خود را از زير لوله رد مي كردم و به دوچرخه سواري مي رفتم
ان زمان مي بايست روده ها را روي دوچرخه قرار مي دادم و به كشتارگاه ( محل زهتابخانه ) مي بردم . واي به روزي كه روده ها از روي فرمان به زمين مي افتاد . مي بايست انقدر در گرماي تابستان مي ماندم تا رهگذري بگذرد و آن روده ها را روي دوچرخه بگذارد . پس از اين كه روده ها را به كشتارگاه مي بردم مي بايست براي زهتابی آنها آب مي آوردم . در آن زمان من از خرچنگ بسيار مي ترسيدم زيرا مي گفتند ” اگر خرچنگ گازت بگيرد تا خري از شيراز عرعر نكند رهايت نمي كند ” ( ار قرزلنگ گزت تا خر از شيراز نزارنه لكت نمهله ) و لذا من سطل را به روي سرم مي گذاشتم و با سطل به زير آب مي رفتم و سطل را پر مي كردم و اين كار را چندين بار انجام مي دادم تا روده ها شسته و تميز شوند .
-فروزان خانم پرسيد : پولدارترين مشتريان بانك چه كساني بودند ؟
پولداران بسياري در بانك حساب داشتند اما يادم مي ايد در سال 56 كه به دزفول آمدم يكي از حضرات مجدي در آن زمان 220000 تومان در بانك پس انداز داشت كه سال هاي سال آن ها را در بانك رها كرده بود .
در اين زمان فروزان خانم دل را به دريا زد و گفت : عمو با اجازه ي شما مي خواهم سوالي از شما بپرسم كه قطعا” خيلي ها دوست دارند پاسخ آن را از زبان خودت بشنوند و آن اينكه : چرا به هر كس كه مي رسيد او را نصيحت مي كنيد ؟
نظرات (6)
سلام خسته نباشید مصاحبه بسیارجالبی بود هم قلم آفا محمود رضا بسیار شیواست و هم اینکه صحبت های حاج محمد باقر بسیار جالب و شنیدنی است، اتفاقا حاجی چند روز پیش من و آقا مسعود پسر مرحوم حاج محمد رو هم یه کم نصیحت کرد که انصافا پدرانه بودندو کاربردی ،به شدت مشتاق خواندن ادامه مصاحبه هستم.
خدا به حاج باقرعمر طولانی وبا عزت وبه قول مادرم دلخوش و سر بی سوخت بدهد انشالله مردنازنین بزرگوار و دلسوزیست و به حق بانویشلن از بی همتا ترین زنانی است که در تمام عمرم دیده ام..چقدر خوبست که تا وقتی که بزرگان مان دربین ماهستند از شان بخواهیم که صندوقچه ی خاطرات و اسرارگذشته را باز کنندتا خدای نکرده تجربیات و آموخته های گرانبهایشان را با خود نیرند .بی ریا میگویم خیلی ناشنیده های جذابی را در این مصاحبه شنیدم و لذت بردم خدا کند این کار قشنگ وارزشمند (یعنی مصاحبه با بابزرگان وپیران فامیل )ادامه داشته باشد تا یادگاری بشود برای روزهایی که نیستند .وضمنا میشوداین مصاحبهها را به صورت آرشیوی مکتوب درآورد مثل شجره نامه آنوقت خیلی های ذیگر هم پیشقدم مصاحبه های ماندگار خواهندشد .اما راستی با دایی نازنینم حاج حسین شیخ نجدی مصاحبه ای شده بود چرا روی سایت قرار نگرفت؟
درووود بر عمو باقر عزیز
کلا قدیمیا صحبت کردنشون هم شیرینه
ادامه اش کجا رفت؟
من اون آخرش رو خیلی مشتاقم بشنوم
جالب شیرین وخواندنی بود ازدست اندرکاران مصاحبه تشکر میکنم موفق شادباشید.
برای مادربزرگم مث دختر بود…نه عروس، مادرمو میگم
راستی چرا همه رو نصیحت میکنه؟پدرمو میگم!
😀
عمو ماهه،ماه