شيطنت هاي معصومانه ( 6 )
اين مطلب را كه مي خواهم به رشته تحرير در آورم به نقل از پدر بزگوارم آقاي حاج محمدعلي مجدي نسب مي باشد كه به نظر من خاطره اي بسيار شنيدني است :
ايشان نقل مي كند كه در دوران بچگي تقريبا” در سن 10 ؛12 سالگي من به همراه دو نفر ديگر از فاميل كه از دوستان صميمي من نيز بودند بنامهاي مرحوم خواجه هوشنگ مجدي نسب و خواجه پرويز مجدي براي بازي به نزديكي قبرستان رفته بوديم ؛ در حين بازي متوجه شديم كه يك جنازه را به غسالخانه آوردند و آن را رها نموده و رفتن . حس كنجكاوي ما را به طرف غسالخانه و آن جنازه كشاند ؛ وقتي وارد غسالخانه شديم در آنجا با جنازه يك پيرمرد كه از سرو وضعش پيدا بود كه انسان فقير و بي كسي است روبرو شديم ؛ من به دو دوست و فاميلم اصرار نمودم كه بيايد و اين جنازه را بشوريم از من اصرار و از آنها انكار تا بالاخره آنها را راضي به اين كار نمودم.
ما مشغول بيرون آوردن لباسها و شستشوي آن جنازه بوديم كه دو نفر كه معلوم بود مرده شور هستند و براي شستن جنازه كاسه در زير بغل به ما نزديك شدنن و تا چشمشان به سه بچه در حال شستشوي جنازه افتاد از ترس كاسه و وسايل را زمين انداخته و پا به فرار گذاشتن . ما هم با ديدن اين صحنه ترسيده و به دنبال آنها دويده و فرار كرديم ؛ بيچاره آن دو مرد موقعي كه به پشت سر خود نگاه مي كردند و مي ديدند كه ما بدنبال آنها هستيم سرعت خود را بيشتر مي كردند و سريعتر مي دويدند.
ما با حالتي وحشت زده و خستگي زياد خود را به منزل رسانديم و هر سه نفرمان از ترس چندين روز مريض شديم .
اين خاطره كه تقربيا” حدود شصت سال از آن مي گذرد هيچ وقت فراموشم نمي شود و هر وقت به قبرستان مي روم آن صحنه و فرار كردن آن دو مرد يادم مي آيد و بشدت خنده ام مي گيرد.
نظرات (5)
چه با حال
عمو جون بیشتراز این خاطرات بنویس
چه جالب!!!
این خاطرات وقتی شنیدنی تر میشه که از زبان خود عمو حاج محمدعلی بشنویم اینقدر با آب و تاب و بیان شیرینی تعریف میکنه (درپرانتز اینم بگم در صورتی که سرحال باشه )
آقام همه چیزش خاصه.حتی خاطرات بچگیش.ممنون داداش که این مطلب رودرج کردی.بامیددیدار